زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زندگی می‌گن برای زنده‌هاست، اما خدایا..

حقیقتش، زیبایی زندگی فقط آن‌جایش که از دل‌تنگی مردگان در حال پاره شدنی و هیچ گهی نمی‌شود بخوری. این را امروز خود زندگی برایم یادآوری کرد. این‌طور که در سالگرد فوت مادربزرگم که از اسمش پیداست سال پیش بود و من در غربت به مدت یک هفته از سرکار که می‌آمدم تا وقتی باید می‌رفتم دنبال پروانه، می‌نشستم در تاریکی عر می‌زدم و به خودم لعنت می‌فرستادم که ترک سیگار چه گهی بود که خوردی، پسرخاله‌ام یک پیغام نیمه بلند بالای دل‌تنگی فرستاد که دوباره یادآور شود که یکی مرده، تو دوری و حتی اجازه‌ی گه خوردن هم نداری.

من هم این‌طور که از شواهد پیداست، بدنم یک ساز و کار دفاعی به نسبت خوبی دارد به اسم فراموشی. ولی خوب هر سیستمی، یک سوراخی هم دارد. همان‌طور که اسب تروا رفت داخل و یونانی‌ها زدند خواهر و مادر تروجان‌ها را یکی کردند، یا وقتی بایرن زد عمه‌ی بارسلونا رو جلوی چشمش آورد، و به دلیل غیرت روی خاله‌ها از آوردن باقی امثال خودداری می‌کنم، سیستم دفاعی من هم به غافل‌گیری حساس است. شما یواش یواش اگر چیزی را در من فرو کنی، بدنم خودش را می‌زند به آن راه. ولی وقتی یک‌هو یکی می‌افتد می‌میرد، این دفاع صاحب‌مرده جا می‌ماند و غم می‌ماند و روح بدون دفاع من. مثل وقتی علی کوچه مرد، یا وقتی متی مرد، یا حتی محمدرضا فولادی، کلاس دوم دبیرستان، که با برادر و داییش رفتند زیر تریلی با پیکان‌شان توی جاده اردبیل، که من آن‌قدر باهاش صمیمی شده بودم که دیگر فولادی صدایش نمی‌کردم و بهش می‌گفتم محمدرضا. آن‌هم وسط تابستانی که من از مدرسه اخراج شدم و رفتم یک مدرسه‌ی دیگر. یادم آمد رفتیم منزل‌شان جهت تسلیت‌گویی، دقیقا حضور ذهن ندارم که توی همان خانه‌شان بود یا خانه‌ی خودمان، که فال حافظ گرفتم. فال حافظ من هم مثل فیفا بازی کردنم است، هی می‌بازم و هی از اول بازی می‌کنم تا یک‌بار ببرم و خوشحال شوم. حالا یادم نیست بار اول آمد یا چندم، ولی به همان عقل ناقص آن‌زمانم، که هنوز هم رشد کاملی از خودش نشان نداده، این خیلی وصف حال بود، با این‌که هیچ‌وقت تو زندگیم گی نبودم، هرچند بدم نمی‌آمد بای‌سکشوال باشم، انگار انتخاب‌های آدم بیشتر است. دیگر محدود نیستی به یک قشر خاص.

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت

امروز بازار تعطیل بود. صبح که بیدار شدم با صدای زنگ تلفن پروانه بود که می‌خواست برود دندان‌پزشکی. بلند شدم و مثل خودش که معمولا تا دم در بدرقه‌ام می‌کند و از لای در نگاه می‌کند و از لای در آسانسور نگاه می‌کنم تا بسته شود و بین نگاه‌‌هایمان خودمان نباشیم که فاصله انداختیم، تا دم دربدرقه‌اش کردم. همیشه یادش می‌رود که او هم باید از لای در آسانسور به من خیره شود تا در بسته شود و من همیشه لحظه‌ای با خودم فکر می‌کنم که منم که همیشه بیشتر دوستش داشته‌ام؟

برگشتم به تختخواب که یک این‌روز تعطیل را کمی بیشتر بخوابم، اما لعنت به هرچی بساز و بنداز است مخصوصا اگر برای فرهنگیان بسازد که دو بار لعنت بر ایشان و خاندان‌شان. صدای چسب پهن زدن همسایه‌ی دیوار به دیوار که مشغول جمع و جور کردن وسایل‌شان هستند برای اسباب‌کشی ادامه‌خواب که هیچ، ادامه‌ی زندگی را به آدم زهر می‌کند.

بلند شدم کمی برای خودم گشتم. مثل انسان معاصرسرگردان و غرق شده در شبکه‌های اجتماعی به نوبت یکی یکی را چک کردم همان‌طور کون‌لخت. اینستاگرام، تلگرام، واتساپ.نه که کون‌لختی چیز تازه‌ای باشد یا فقط من باشم، اما فهمیده‌ام تمام مردان فامیل پدری اگر کون‌شان لخت نباشد خواب‌شان نمی‌برد. من هم قوی‌ترن ژن‌هایی که از آن‌ها به ارث برده‌ام یکی همین کون‌لختی است، یکی هم احساس بانمک بودنی که برای من فقط در مواجهه با بقیه به دست می‌آید. مثلا پدرم را ول کنی، یک جمع را کاملا دست می‌گیرد و می‌خنداند. یک جوک تکراری که صد دفعه تعریف کرده را جوری تعریف می‌کند که باز همه ولو می‌شوند از خنده. ولی به من بامزه‌ترین جوک صد سال اخیر را بده، جوری بد تعریف می‌کنم که همه بعدش منتظرند اتفاق دیگری بیفتد. ولی گاهی در جواب آدم‌ها چیزهای بامزه‌ای می‌گویم که معمولا هم مبتنی بر شناختم از شخص مقابل است. به طور خلاصه بخواهم بگویم، توانایی‌ام در ارتباط برقرار کردن با  آدم‌هایی که بار اول است می‌بینم‌شان صفر است. سی و شش سالگی کمی هم دیر است برای درست کردنش.

خلاصه کون‌لخت برای خودم چرخی در فضای مجازی زدم و دیدم یک تپه ظرف هست توی سینک. پیش‌بند را برداشتم و بستم و خودم را توی آینه برانداز کردم. بعد کمی لاغر شدنم پیش‌بند حسابی بهم می‌آمد. پاهای کشیده و پشمالو، سینه‌های کمی افتاده که انگار سه تا بچه را از شیر گرفته‌ام همین پریروز. حیف بود عکس نگیرم از خودم. برای پروانه از آینه قدی یک عکس آینه‌ای فرستادم و حسابی خندید. ظرف‌ها را آرام آرام شستم. نه که ظرف شستن را دوست داشته  باشم، ولی وقتی سراغش می‌روم انگار که هیچ کار دیگری ندارم در زندگی، اسم سرخ‌پوستی‌ام می‌شود" زاده شده برای ظرف شستن".

پروانه که آمد سرحال نبود. دکتر بهش گفته بود این دندان‌های شما هم دهن من را سرویس کرد، هم دهن خودتان را. سیب‌زمینی پوست کندم که برایش سوپ درست کنم، گفت بدون سیب‌زمینی می‌خواهد. گذاشتیم بعدا باهاش کوکو درست کنیم. هویج و کدو و فلفل و سیر و گوجه را خرد کردم و ریختم توی قابلمه. گندم هم که خب برای قوام آمدن سوپ از اوجب واجبات است. گذاشتیم سوپ را سر گاز و گفت من برم کمی استراحت کنم. آن‌قدر خسته بود که وسط صدای چسب پهن و تق و توق جابه‌جایی وسایل خوابش برد، کسی که از صدای شکستن قلنج مچ پای من شب‌ها از خواب می‌پرد.

نمی‌دانم چرا خواستم همه‌ی امروز را بنویسم، نه توی حالا دیگر دویست و هشتاد کاراکتر. برم سر بزنم به سوپ که ببینم حاضر شده یا نه. سیب‌زمینی و پیاز هم باید رنده کنم که کوکو درست کنم.

خیلی زشته آدم پسورد وبلاگش رو یادش بره. ولی خواستم بگم آقا یا خانم بلاگ‌اسکای، عاشقتم که وقتی ایمیل ریکاوری فرستادی، صدام کردی سلام زویی. دوباره عاشقت شدم از سر.

شتری که روی همه می‌خوابه.

ازدواج کردم؛ تقریبا به همین سادگی.

اصلا راستش را بخواهید، نیامده بودم که بنویسم. نخواستم که تعریف کنم که چه شد و چه‌جوری آشنا شدیم و همه‌چیز چه‌جوری گذشت. نه که نخواهم که شما بدانید، قصدش را نداشتم. سوء تفاهم نشود. بخواهم بی‌شعور باشم، در یک جمله خلاصه کنم، می‌گویم یک‌هویی بار خورد.
مفصلش اما زیاد هم تفصیل ندارد. دوست بودیم، شرایط بد بود، خانواده ناراضی بود، راضی شد، مهر و عقد و کوفت تا که شد این.
ینی راستش شاید به این مختصری هم نبود. مثل این داستان‌ها نبودیم که بعد از 12 سال هم را ببینیم و از بچگی عاشق و معشوق و ... نه! ولی خب دردسرهای خاص خودمان را داشتیم. از این بازی‌های "من از اون خوشم می‌اومد و اون از من و هرکدوم با یکی دیگه دوست شدیم و به گه خوردن افتادیم و بعدش با هم دوست شدیم" و این‌طور قضایا. بعدش هم که قسمت معرفی به خانواده که خودش یک خط می‌شود نوشتن‌ش، ولی دهانی از ما جدا نمود که دیگر به خودم گفتم من غلط بکنم یک زن دیگر بگیرم. این‌طوری شد که در زندگی بسیار متعهد شدم.
بعد هم که دعوای همیشگی خانواده‌ها با هم سر مهر؛ منتها این‌بار با فرزندانشان. ما می‌گفتیم مهر؟ مهرِ عن‌ئه؟ آن‌ها می‌گفتند باید مهر باشد. مگر می‌شود نباشد؟ مادر من می‌گفت برای دختر خودم کردم، برای عروسم هم باید بکنم. آن‌وقت ما که تازه راضی‌شان کرده بودیم که بابا، ول‌مان کنید، مهر؟ مهرِ عن‌ئه؟ دوباره شروع می‌کردند به دو تا و سه‌تا و صدتا و هزارتا سکه‌ای که یکیش را هم نداشتم که بدهم.
بعدش هم که عقد. ما بالا و پایین که عروسی نمی‌خواهیم، گفتند عقد که دیگر باید باشد. گفتیم باشد، اما کم باشد، محدود باشد، کلن ده نفری باشد که آن‌هم تازه زیاد است. گفتند باشد. بعدش اما شد مجلس زنانه در خانه‌ی پدری؛ بعدش هم شد مجلس مردانه در خانه‌ی چُس‌متریِ ما.  اما گذشت و پس از سیری چندین ماهه پاگذاشتیم زیر یک سقف، به امید روزی که خوش‌بخت شویم.
همه‌ی این‌ها را راستش اضافه گفتم. خواستم بگویم من آن‌قدر خسته بودم از روابط نصفه نیمه‌ام که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی فریادرسی از راه برسد و این دل رمیده‌ی ما و فولان و بیسار.  فقط خواستم بگویم که خوب است که هست. خواستم بگویم از خستگی، یادم رفت برایش بنویسم و بگویم که دوستش دارم. کل این متن فقط همین را می‌خواست بگوید. 

مبعوث شدی برای معجزه‌ای هرشبانه..

کسی هست که معجزه می‌کند؛ شب‌ها..

از صبح تا غروب را می‌گذرانی به کاری، به درسی، به تفریحی. حواس خودت را پرت می‌کنی از شب، که همیشه فرق داشته. از بعد از تاریکی هوا، تا هنگام خواب.

ناگهان سرازیر می‌شوند حجم عظیم افکار و خیالات و خاطراتی که اتفاق افتاده و نیفتاده‌اند، اما تو در ذهن‌ت همه را جا داده‌ای مانند خاطره‌ای. لذت می‌بری از به یاد آوردن‌شان و درد می‌کشی.

شب که می‌گذرد آرام آرام، چراغ‌های خانه که خاموش شد و کسی جز تو حواس‌ش به تو نبود، آسوده‌خیال خودت را ول می‌دهی توی خاطرات اتفاق افتاده و نیفتاده. آسوده‌خیال؟ خیال تو بهترین چیز دنیاست. حتی اگر نباشی. فشار آوردن به ذهن، برای یاد آوردن طرح لب‌ها و لب‌خندها، برای کشیدن حالت پلک زدن چشم‌ها و نگاه‌های زیر زیرکی، این‌ها بهترین چیز دنیاست اگر بتوانی به یادش بیاوری. خراب‌ت می‌کند اما دو چیز. کم آوردن ذهن از یادآوری هرچه که تو بود و دوم خواستن دل از بودن دوباره‌ی تو..

آن‌وقت سر را روی بالش می‌گذاری و سعی می‌کنی حواس بقیه را که خوابیده‌اند، به خودت جلب نکنی. تا اشک بریزی و اشک بریزی و اشک بریزی، تا سر حد درآمدن چشم‌ها از حدقه و سردردهای دیوانه‌کننده و بمیری..

باز فردا بیدار شوی و ببینی کسی معجزه کرده و باز تو هستی و من و حواس‌پرتی‌های صبح تا غروب و بعد از غروب، من باشم و تو..