بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم من این وسط چی کار می کنم؟وسط این همه آدم که خیلی هاشون رو که می شناسم وضعشون خوبه و دردی ندارن.دردشون با نوشتن خوب میشه.من این وسط چی کار می کنم خدایا؟؟؟
دلم می خواد جایی باشم که داد بزنم.اونقدر که خسته شم و بیفتم روی زانوهام و سرمو بگیرم تو دستم.خدایا !!! گریه هم نمی تونم بکنم.هیچ وقت نمی تونم حتی به خودم هم منظورمو بفهمونم...
هنوز اونقدر ... و اونقدر از دستش دلگیرم که نمی دونم ...
حوصله ندارم برم کلاس.تنها جمله ای که الان برم سر کلاس و بگه بنویس می تونم بگم اینه که je suis enerve.vous comprenez?
احتمالا اینم بنویسم اونقدر غلط املایی دارم که مثه همیشه افتضاح میشه ...
چی کم میشد ازش؟کاش می فهمیدم..........................................
وای باران،باران!!!!
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما....اما.....اما.....
الان دارم فکر میکنم فرنی دختر بود یا زویی :)
خوب ما (من و لپ تاپم) اومدیم...میدونم خوش اومدیم
نقاش جون :)) همه آدما دردشون مالی نیست ! چرا میگی وضعشون خوبه و دردی ندارن ؟؟؟ میدونم و قبول دارم و حاضرم اینو بگم که شاید هیچ وقت تو زندگیم تا به امروز توی شرایط سخت مالی نبودم اون موقع هم که مامان و بابا شرایط خوبی نداشتن من یا نبودم یا خیلی بچه بودم
اما درد از اینا جداست
چشمات رو باز کن و ببین چقدر اطرافت وبلاگ نویسایی هستن که مثل تو نمیتونند اونقدر بدون که بدنشون کوفته بشه؟؟؟؟چقدر وبلاگ نویسا هستن که نمیتونند همون غر غر هایی که تو ازش فراری هستی رو بشنوند؟؟؟چقدر وبلاگ نویس هایی هستن که همه عزیزاشون توی همین جعبه جادویی هستند؟؟!!!همه اینا تو فکر میکنی دردشون با نوشتن خوب میشه؟
یه کم نیمه پر لیوان رو ببین عزیز !
یه کم سعی کن با زندگی رفیق شی بچه جون
باز باران با ترانه !
با گهر های فراوان
میخورد بر بام خانه
*سی یو این بالا :))