بعد از فوتبال بود.باختیم و از روی عصبانیت و به شوخی محکم با لگد زد توی بازوم.چنان دادی زدم سرش که یادم نمیاد هیچ وقت انقدر بلند داد زده باشم.دردم گرفته بود.اما خیلی وقتا دردای خیلی بدتر از این هم بوده.چنان بلند سرش داد زدم یابو علفی و بعدش اونقدر جلو خودمو نگه داشتم که نرم بزنم با مشت تو صورتش که از خودم ترسیدم.اونم با داد من تعجب کرده بود و داشت آماده می شد که اگه من کاری کردم جواب بده.از خودم ترسیدم من...هیچ وقت اینجوری نشده بود که کنترل خودم رو از دست بدم...من همیشه می فهمیدم که دارم با صدای بلند حرف می زنم یا نه.وقتی بلند حرف می زنم که خودم بخوام.وقتی حرف نمی زنم که خودم بخوام.اما الان دیگه مثل قبل نیست انگار...
احتمالا پنج شنبه بریم شمال.باباهه دیگه همه ی کارهای ماشین رو میندازه گردن من و منم این روزا اصلا حوصله ندارم.دلم شمال میخواد، اما نه با اینایی که داریم میریم.خیلی خیلی آدم های خوبین، اما من دلم تنهایی می خواد...
فکر می کنم این منم که به تنهایی احتیاج دارم، یا چون هیچ کسی نیست به خودم میگم که دلم تنهایی میخواد.به نتیجه نمیرسه.نمیگم به هرکسی رسیدم بهش اظهار علاقه کردم، اما مطمئنم از تعداد انگشت های یه دست کمتر بوده.نمی دونم این منم که همیشه آدم هایی به دلم میشینن که نشدنی ه، با اونان که تا منو می بینن فرار می کنن.بیخی...شما فکر کنید اصلا ما عاشق زندگی ِ نه تنها تک جنسی، بلکه عاشق زندگی ِ تک سلولی می باشیم!
حالا که برف نیست، یکی میاد بریم با کتاب بزنیم تو سر و کله ی همدیگه؟من دلم یه آدم حسابی میخواد که بگه که چه کتابی بخرم.من اصلا نمی تونم از خوندن چند خط از کتاب بفهمم خوبه یا نه...
این پسرخالهه دیگه گند قضیه رو در آورده و زورش میاد بره پول مون رو بگیره و فقطم اون می تونه بره بگیره.خوب من دلم میخواد خفه ش کنم اینو
فکر کنم ته کشید غر زدن هام :)
پ.ن:نیکو خانوم، ممنون بابت معرفی خرس های پاندا :)