زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

راستش بعد از دعواهای این 2-3 روز  ِ زهرا، به فکر وضعیت خودم افتادم. یه سری ها اونجا بودن و بهش بد و بیراه می گفتن.یه سری ها ازش طرفداری می کردن.من اما این وسط داشتم دنبال هویت گمشده ی خودم می گشتم...
به دنیا اومدن توی یه خونواده ی مذهبی.یاد بچگی هام میفتم.به دخترایی که اون موقع وضع ظاهری شون خراب بود و تعدادشونم کم بود،می گفتیم طاغوتی.تا مدت ها به معنیش توجه نکرده بودن.طاغوت... کم کم خا تم ی اومد و آزادی هاش.اون موقع چه می فهمیدم من اصلا سیاست یعنی چی.الانش هم نمی فهمم.اون موقع ماها به ری شه ری رای دادیم.نه این طرف،نه اون طرف...اصلا این انتخابات همیشه واسه ی من دردسر بود.منی که نمی دونستم واقعا چی درسته.می رفتم به تو ک لی رای می دادم و خدا خدا می کردم که رای نیاره.انگار وجدان خودت رو راحت کرده باشی،ولی می دونی عاقبتش چی میشه...
کم کم زیاد شدن.یه مدت عکس معروف اون 3 تا زن و سگشون،دخترایی که می رفتن اسکی،چندتا عکس معروف که زیاد شده بود.بعید می دونم کسی ندیده باشدشون.یه سری میذاشتن عکس ها رو خوشحال که چقدر مملکتمون داره رو به آزادی میره،یه سری برمیداشتن و زیرش قرآن می نوشتن و حدیث و می ترسوندن...
این گمشدن ها مال امسال و پارسال من نیست...از وقتی یادم میاد درگیر بودم با خودم...مدرسه ی مذهبی من و زیارت های عاشورا.نمی تونستم مثل بقیه گریه کنم و نمی فهمیدم مشکل از منه یا بقیه عادت کردن به گریه کردن...هنوزم نمی دونم...خیلی بده که گیر کرده باشی...من وقتی از اون مدرسه ی مذهبی اخراج شدم،رفتم کسایی رو دیدم که اونقدر با آدم های قبلی فرق داشتن که هنگ می کردم.مدرسه ی قبلی با هم قرار قرآن و دعا میذاشتن.اینجا اما همه حرف از تولد همدیگه و جشنشون و دختره میزدن.هیچ وقت با هیچ کدومشون نرفتم.یا اینکه هیچ وقت هیچ کدومشون نخواست که برم.من این وسط گیر کرده بودم.نه خوب بودم و نه بد.نه می دونستم کدوم خوبه و نه کدوم بد...هنوزم نمی دونم...
شاید مدت ها فکر می کردم با رفتن ِ دانشگاه مشکلم حل میشه.هیچ وقت نفهمیدم درست فکر می کردم یا نه...هیچ وقت دانشگاهی نرفتم که با یه سری آدم حرف بزنم.بتونم تصمیم بگیرم.بازم گیر کرده بودم.توی یه خونواده ی مذهبی که مادرم از روی محبتش سرم داد میزد و فکر می کرد من با هزار تا دختر رابطه دارم و نمی خواست بدبخت بشم.توی یه جامعه که هرجاش می رفتم پر بود از دختر پسرهایی که کنار هم راه می رفتن.هیچ وقت نفهمیدم بلد نیستم مخ  ِ یه دختر رو بزنم یا اینکه خوشم نمیاد از این کار.مسخره ست.من اونقدر مغرورم که حتی وقتی از یکی خوشم میاد به این راحتی بهش نمیگم.من اونقدر نمی فهمم راجع به دخترها که باید یکی بیاد و داد بزنه که از من متنفره،هیچ احساسی بهم نداره،یا ازم خوشش میاد!!!
من این وسط گیر کردم که خدا واسه چی آدم رو فرستاد.اینکه منتظر باشه دست از پا خطا کنه و بندازتش جهنم؟ یا اینکه اصلا خدا به این چیزا کار نداره؟ خدا؟ چرا؟ من اگه دست یه دختر رو بگیرم می فرستیم اونجا که عرب نی انداخت؟ من چرا نمی فهمم هیچی رو؟
از یه طرف می گفتن حرف زدن با یه نا محرم گناهه و از یه طرف با عقلم جور در نمیومد.من برم چشم بسته یکی رو با 1 هفته حرف زدن باهاش ازدواج کنم؟ دلم می خواست بشناسم طرف رو.بدون اینکه بعدا احساس گناهی بکنم.اصلا الان اسمش نامزدیه.هزار تا غلط می کنن.اسمش نامزدیه.کلا 2 ماهه.من نمی خواستم نامزد کنم با کسی.دلم می خواست کسی رو که دوستش داشتم پیدا می کردم.نمی خواستم به بیراهه برم.می خواستم بشناسمش.اما هنوزم نمی دونم کدوم کار درسته...
من الان اونقدر ذهنم درگیره که نمی فهمم چی میگم...من فقط میدونم گم شدم...توی این جامعه ای که به نظرم هیچ کس حرف اون یکی رو نمی فهمه...من از هیچ جیزی مطمئن نیستم...خیلی بده...خیلی بد...
 
پ.ن: من حالم خوبه.من کارت پایان خدمت دارم.من حالا اگه کار پیدا کنم و خونه پیدا کنم،مامانم برام میره خواستگاری! من سالمم.من خدا رو شکر می کنم.نگرانم نباشید.من فقط گیجم...گیج ِ گیج...

دیروز رفتم پیش داییه.خوب قشنگ معلوم بود که هیچ کاری برام نمی کنه.فرستادم پیش مدیر مالی شون و حرف زدیم یه کم با هم.گفتش برو کلاس های حسابداری.البته اولش گفت کارمند نشو.گفتش اگه مجبور شدی کارمند بشی،حسابدار بشو،چون همه جا حسابدار لازم دارن.عمرا حاضر نیشتم تا آخر عمرم بشینم یه گوشه توی یه دفتر و ببینم که مدیرها حقوق های میلیونی میگیرن.ولی میرم کلاس هاش رو.گفتش برو و بعدش من برات کار پیدا می کنم.میرم که تا وقتی که بتونم یه سرمایه جمع کنم و خودم برای خودم کار کنم.و اینکه اگه یه وقتی دستم به جایی بند نبود،چیزی بلد باشم که بتونم باهاش دوباره شروع کنم همه چیز رو.
اما این آقای مدیر مالی کولاک بود.مطمئنم اولش که دیدمش چشمام 4 تا شد.یه مرد 55 ساله حدودا.سبیل داشت با یه ریش کوچیک زیر لبش.وسط سرش تقریبا مو نداشت و موهای بلند بغل سرش روی هوا توی هم پیچیده بود.نه ژلی زده بود و نه چیز دیگه ای.اما انگار عمدا جوری خوابیده بود که موهاش توی هم بگوره و بره هوا.فرض کنید موها از بغل گوش اومده بالا تا بالای سرش رفته و 2-3 سانت از سرش بالاتره.فاجعه بود.عینک هم داشت.فکر کنم تا یک ساعت اول به دیدن قیافه ش عادت نکردم.
حرف زدنش من رو عاشق کرد.کل مدت داشت از خاطرات دانشجویی و دانشگاه می گفت.اومد بعد کلی آدرس یه موسسه رو بده که قبلا توش تدریس می کرده.گفت توی میدون فردوسی بود.اسمش...اسمش...هر چی فکر کرد یادش نیومد.گفت یکی هم توی جمهوری بود.کوچه ی...کوچه ی...یادش نیومد.دوباره گفت یکی هم توی کریمخان بود.اونم یادش نیومد.لطف کرد و گفت اگه جلوی بهجت آباد وایسی دقیقا روبروته،البته من 20 سال پیش اونجاها تدریس می کردم.تقریبا مطمئن شدم هیچ کدوم دیگه وجود خارجی ندارن.چون روبروی بهجت آباد رو یه ساختمون گنده ساختن و هیچ اثری از آموزشگاه وجود نداره.داشت می گفت من اون موقع ها ماهی 400 تومن حقوق می گرفتم.آخر سر با 24 هزار تومن پس انداز برگشتم تهران.هرچی فکر کردم که چه جوری میشه به نتیجه نرسیدم.می گفت بهترین جای تبریز، یه آپارتمان گرفتم،ماهی..ماهی 600 تومن اجاره.به روی خودم نیاوردم که ماهی 400 حقوق می گرفت.خودش یهو رفت توی فکر و گفت نه...من ماهی 400 حقوق می گرفتم.چه طوری 600 پول اجاره می دادم؟آها! ماهی 60 تومن اجاره میدادم.و من بازم نفهمیدم از کجا 2400 تومن پس انداز کرده بود....
ولی آدم دوست داشتنی ای بود :)

پ.ن1: کاش یکی پیشم بود که چیزهایی رو که میخوام یاد بگیرم بلد بود و بهم یاد میداد.به جان خودم اگه اوناسیس هم بودم،دلم نمیومد این همه خرج کلاس های مختلف بدم که معلوم نیست به درد میخورن یا نه...

پ.ن2: من از همین تریبون اعلام می کنم اولین حقوقی که بگیرم، همتون رو دعوت می کنم به صرف شام.نه به خاطر حقوق.بنده اکنون یک مشمول ِ معاف از خدمت وظیفه ی عمومی می باشم.این کارت یعنی 2 سال هدر رفتن عمرم جبران شد.یعنی مدتی که بقیه سربازند،من میتونم جبران گدشته رو بکنم.ثبت نام کنید که من بعدا که تبش بیفته،مطمئنا میزنم زیرش!

گفته بودم میرم دنبال دایی مامانه.امروز کوبیدم رفتم خونه مامان بزرگه که قرار بود داییه بیاد اونجا.بعدش اونجا اصلا هیچ امیدی بهم نداد.فقط فردا صبح قرار شد برم شرکتشون.بعدش اصلا جوری حرف نزد که امید داشته باشم بهش.اما بهتر از هیچی ه.فوقش از فردا یه روزنامه می گیرم دستم و میرم وایمیستم توی صف نلفن عمومی و شروع می کنم به زنگ زدن به این آگهی ها.به قول ممد،توی این دنیای بزرگ بالاخره یکی هست که به من احتیاج داشته باشه.فقط باید بگردم پیداش کنم.پیدات می کنم لعنتی!
بعد از یه عمر تنبلی،رفتم کوه.خودم هم نه.با پسر خاله م و دوست هاش. اولش فکر کردم مسخره بازی ه.اما تا خود ِ پلنگ چال رو یه سر رفتم بالا.فکر می کردم بمیرم امروز.اما حتی دیروز موقع بالا رفتن حتی پام هم به خارش نیفتاد.یا آمادگی بدنی م اونقدر بالاست که کم نمیارم که عمرا اینجوری نیست.یا اینکه اونقدر پایینه که اونقدر دیر به فکر ِ خارش افتاد که کار از کار گذشته بود.اما دیشب رو مردم.شبش 2 ساعت هم نخوابیده بودم و صبحش از 7 تا 2 توی کوه بودم و در حال بالا پایین رفتن.دیشب فقط افتادم و مردم.
بعضی وقت ها دلم می خواد شب ها هی از خواب بپرم.نمی دونم چرا.مرض گرفتم.اما فکر می کنم خیلی از عمرم به خواب می گذره.دلم می خواد شب ها رو بیشتر ببینم...دلم لک زده واسه تنهایی ِ خودم توی اتاق پذیرایی.وقتی همه شب ها تو اتاق خودشونن و اونجا اتاق ِ منه.فقط شب ها اما.روزها بی اتاقم من...
من پای حرفم هستم.هر چقدر هم دیر،باز هم زودتر از بعده.اگه کارم ثابت بشه،این خراب شده رو ول می کنم و میرم یه رشته ای که دوست دارم می خونم.

من میرم گم میشم یه روز... میرم گم میشم یه روز و دنبال یه جایی می گردم که از دست خدا شکایت کنم...من گم میشم یه روز...

این روزها، شب هایم را بیشتر از روزهایم دوست داشتم. روزها بیهودگی بودند و انتظار شب. من روز را شب می کردم. شب اما دارد می شود عین ِ عین ِ روزها. بیهوده، فقط بیهوده. دیگر حتی انتظار شب را هم نمی کشم و انتظار روز را...

احتمالا بروم پیش دایی ِ مامان. دوستم دارد و تازگی ها مامان برایش کاری انجام داده. می روم پیشش شاید این فکر و خیال ها رهایم کند. دیگر حتی اگر تک تک آدم های این کره ی گرد ِ خاکی ِ لعنتی بیایند و بگویند من مشکلی ندارم باورم نمی شود. چیزی هست که نمی دانم.باید پیدایش کنم...ای لعنت به من و همه...

تنها پشت فرمان نشسته بودم و به خدا بد و بیراه می گفتم.توی کوچه ی تنگی، چندتا بچه فوتبال بازی می کردند.به خدا می گفتم هیچ حواست به من هست؟ می دانم آخر همه چیز را به هم می زنی. اصلا عادت کرده ام انگار و نمی توانم قبولش کنم.پیش خودم می گویم الان یکی از این ها نپرد جلوی ماشین.سرعتم را کم می کنم.خیلی کم.با ماشین جلویی فاصله دارم.ماشین جلویی که رد می شود، یکی میدود و رد می شود از جلوی ماشین.می زنم روی ترمز.یک بچه ی 4-5 ساله که قبلش که نگاه کرده بودم ندیده بودمش.خودش از ترس رنگش پریده و می پرد بغل یکی که شاید برادر بزرگترش است.می خندم به رویش و رد می شوم.بعدش یاد خدا می افتم و با پر رویی می گویم مثلا می خواستی بهم ثابت کنی حواست به من هست؟؟؟

ای لعنت به من...ای لعنت به من و دلم...