یه خرده زود بهش رسیم این حرف رو.نه اینکه ناراحت باشم،برام جالب بودش :
بابا همیشه میگه بدون که اگه اتفاقی میافته، اگر بعضی وقتا بعضی چیزا دیر و زود میشه، بدون که باید همینجور میبوده و من بارها و بارها دیدم که حق با اون بود.
گاهی وقتا که از یک ذره بالاتر به همه چیز نگاه میکنم، همهچیز مثل معجزه میمونه. مثل یک جریان کاملا منظم و هدفدار که اگر چیزی هست حتما باید باشه و اگر نیست، ضرورت داشته نباشه. نه من، هیچکس نمیدونه آخرش چی میشه. اما ...
می خوام بشینم یه خرده فکر کنم ببینم من به جز فوضولی کردن و حسودی و غر زدن و تنبلی و خیلی دیگه از این جور چیزا که صفات بد به شمار میرن،می تونم یه کار مثبت و مفید هم انجام بدم یا نه...
هوی!!! آدم دلش خیلی چیزا می خواد.می شنوی؟ولی قرار نیست هر چی که خواست صاف جلوش آماده بشه.می فهمی؟با تو ام!!! که همش کارت شده خواستن چیزهای نشدنی.نه حتی نشدنی،چیزهایی که فقط به میل خودت نیست.یکی دیگه هم تو ماجرا هستش.می فهمی از دست من کاری بر نمیاد یعنی چی؟یعنی با اجازه شما من هیچ کاره ام.حتی اگه زمین و زمان رو بالا پایین کنم و شیره ی سنگو بدوشم.حالا مثه بچه آدم که نه!!! می دونم نمی تونی،سعی کن شبیه آدم ها باشی.فهمیدی دل نفهم؟که نفهمیت همش تقصیر صاحابته...
دلم می خواد بنویسم بازم.ولی نمی دونم چمه.دلم همش در حال ریختنه.عین یه ساعت شنی که سوراخش خیلی گنده است.یکی هم خوشش اومده و هی برش می گردونه.با یه صدایی که صدای هری ریختن دل نیستش،هی اینو بر می گردونه،هی بر می گردونه.اوی!!! کار و زندگی نداری؟برو یا ساعت شنی خودت بازی کن :((