زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

کمممممممک.....سیتخلیه چاه و لوله بازکنی چشم پاک سراغ نداره؟مامانم رفته پیش مریم.۲ هفته است داریم کالباس می خوریم فقط(با استانبولی ٬صفور فقط استانبولی بلده!!!).به خدا کالباس دونم در اومد دیگه :((
اونقدر بهونه دارم واسه غمباد گرفتن و اونقد بهونه واسه خندیدن که گلاب به روتون گه گیجه گرفتم.خودم نمی دونم شبا باید گریه کنم یا بخوابم :دی اصلا پسر و انقدر لوس؟ نوبره والا !!!!
می خوام برم یه کلاس پول شهریه ندارم.اولین قبض موبایل هم که مصادف شد با قطعی تلفنمون.خدا به یر بگذرونه.کسی یه گذر خوب سراغ نداره واسه تکدی گری؟ :دی

اون روز داشتم آگهی فروش منزل می دیدم.متری ۲۲۰۰.مفته به خدا :دی میخوام برم بانک وام بگیرم یه ۵ متری بخرم دست خانومم رو بگیرم ببرم زیر سقف.همش تو فکریک سقفم.آخه خانوممون(خدایا منو ببخشید :)) )بچه پولداره.فکر نکنم بیاد جای ارزون :دی

همین فعلا.مخم بیشتر از این کار نمی کنه!!!

بعدا نوشت : برا اولین بار برنامه مسافرتمون رو به هم ریختم.همیشه من به حرف اونا بودم٬یه بار هم اونا به حرف من!!!حتی اگه تا خود سال دیگه بابام سرم غر بزنه که نذاشتی بریم مسافرت.دلم نمی خواست خودمم.ولی ... چرا نمی فهمی؟مجبور بودم :دی

اونقدر حرف دارم واسه گفتن که نمیدونین...
اونقدر هم حرف دارم واسه نگفتن که دارم می ترکم.چند شبه دلم می خواد شب رو کلا بیدار بمونم و ....

حالم به هم می خوره بعضی وقت ها از اتفاق هایی که با هم جور میشه.روی ماه ی که براش خریده بودم نذاشته بودم دست بخوره.وقتی گفت دیگه .... با خودم فکر کردم کتابت هنوز پیشمه.دست نخورده.ولی وقتی برگشتم خونه دیدم ۲ ۳ ساعت قبلش پسرخاله ام بدون اجازه کتاب رو برداشته و برده... چقدر بدم میاد از این اتفاق ها.انگار از اول می دونستم نباید بذارم دست کسی بخوره به اون کتاب!!!

بعد ۲ هفته که فقط نماز صبح خونده بودم٬دیروز نماز هام رو کامل خوندم.نمی دونم چی میشه.من که اون همه نخونده بودم.خودمم نمی فهمم که چرا یهو٬ساعت ۱:۳۰ نصفه شب٬از خواب بیدار میشم٬میگم حتما باید نمازم رو بخونم...
مامانم که بود هی می گفت نمازتو خوندی یا نه...نمی تونم بهش بگم آخه به شما چه ربطی داره.یه چیزیه بین من و خدام.من هر وقت از دستش ناراحت باشم باهاش قهر می کنم.شما مجبوری بپرسی تا دوروغ بشنوی؟!...

آروم آروم میری توی پیاده رو.حوصله نداری اصلا.حوصله هیچ کی رو.حتی از خدا هم دلت می گیره که چرا اینجوری می کنه همش.قشنگ گیر می کنی :(( بازم هیچی دست خودت نیست.کاش بود

از دور که به خیابون نزدیک میشی انگار که شولوغ ترین خیابون دنیاست.ماشین ها انگار از عمد میرن طرف آدم ها که از روشون رد بشن.با اینکه از دور میای و فقط یه تیکه خیابون رو می بینی،می فهمی چون حالت خوب نیست می تونی همون جوری قدم زنون و آروم و بی حس رد بشی از اون خیابون بزرگ و شولوغ.وقتی می رسی بر خیابون انگار همه دور وایساده بودن تا رد بشی.آروم آروم رد میشی...

 

۲شب پیش: وقتی اس ام اس می زنی نمی دونی واسه چی ۲ شب قبل از دستش ناراحت بودی.اصلا چی گفته بود مگه؟ که همون موقع اس ام اس میاد که خوبم.شب به خیر...

 

خیلی بی جنبه ام...

امیدوارم بعد یه خرده مثه قبل کلا یادم بره...

چرا من اینجوری شدم؟ :((