امروز بازار تعطیل بود. صبح که بیدار شدم با صدای زنگ تلفن پروانه بود که میخواست برود دندانپزشکی. بلند شدم و مثل خودش که معمولا تا دم در بدرقهام میکند و از لای در نگاه میکند و از لای در آسانسور نگاه میکنم تا بسته شود و بین نگاههایمان خودمان نباشیم که فاصله انداختیم، تا دم دربدرقهاش کردم. همیشه یادش میرود که او هم باید از لای در آسانسور به من خیره شود تا در بسته شود و من همیشه لحظهای با خودم فکر میکنم که منم که همیشه بیشتر دوستش داشتهام؟
برگشتم به تختخواب که یک اینروز تعطیل را کمی بیشتر بخوابم، اما لعنت به هرچی بساز و بنداز است مخصوصا اگر برای فرهنگیان بسازد که دو بار لعنت بر ایشان و خاندانشان. صدای چسب پهن زدن همسایهی دیوار به دیوار که مشغول جمع و جور کردن وسایلشان هستند برای اسبابکشی ادامهخواب که هیچ، ادامهی زندگی را به آدم زهر میکند.
بلند شدم کمی برای خودم گشتم. مثل انسان معاصرسرگردان و غرق شده در شبکههای اجتماعی به نوبت یکی یکی را چک کردم همانطور کونلخت. اینستاگرام، تلگرام، واتساپ.نه که کونلختی چیز تازهای باشد یا فقط من باشم، اما فهمیدهام تمام مردان فامیل پدری اگر کونشان لخت نباشد خوابشان نمیبرد. من هم قویترن ژنهایی که از آنها به ارث بردهام یکی همین کونلختی است، یکی هم احساس بانمک بودنی که برای من فقط در مواجهه با بقیه به دست میآید. مثلا پدرم را ول کنی، یک جمع را کاملا دست میگیرد و میخنداند. یک جوک تکراری که صد دفعه تعریف کرده را جوری تعریف میکند که باز همه ولو میشوند از خنده. ولی به من بامزهترین جوک صد سال اخیر را بده، جوری بد تعریف میکنم که همه بعدش منتظرند اتفاق دیگری بیفتد. ولی گاهی در جواب آدمها چیزهای بامزهای میگویم که معمولا هم مبتنی بر شناختم از شخص مقابل است. به طور خلاصه بخواهم بگویم، تواناییام در ارتباط برقرار کردن با آدمهایی که بار اول است میبینمشان صفر است. سی و شش سالگی کمی هم دیر است برای درست کردنش.
خلاصه کونلخت برای خودم چرخی در فضای مجازی زدم و دیدم یک تپه ظرف هست توی سینک. پیشبند را برداشتم و بستم و خودم را توی آینه برانداز کردم. بعد کمی لاغر شدنم پیشبند حسابی بهم میآمد. پاهای کشیده و پشمالو، سینههای کمی افتاده که انگار سه تا بچه را از شیر گرفتهام همین پریروز. حیف بود عکس نگیرم از خودم. برای پروانه از آینه قدی یک عکس آینهای فرستادم و حسابی خندید. ظرفها را آرام آرام شستم. نه که ظرف شستن را دوست داشته باشم، ولی وقتی سراغش میروم انگار که هیچ کار دیگری ندارم در زندگی، اسم سرخپوستیام میشود" زاده شده برای ظرف شستن".
پروانه که آمد سرحال نبود. دکتر بهش گفته بود این دندانهای شما هم دهن من را سرویس کرد، هم دهن خودتان را. سیبزمینی پوست کندم که برایش سوپ درست کنم، گفت بدون سیبزمینی میخواهد. گذاشتیم بعدا باهاش کوکو درست کنیم. هویج و کدو و فلفل و سیر و گوجه را خرد کردم و ریختم توی قابلمه. گندم هم که خب برای قوام آمدن سوپ از اوجب واجبات است. گذاشتیم سوپ را سر گاز و گفت من برم کمی استراحت کنم. آنقدر خسته بود که وسط صدای چسب پهن و تق و توق جابهجایی وسایل خوابش برد، کسی که از صدای شکستن قلنج مچ پای من شبها از خواب میپرد.
نمیدانم چرا خواستم همهی امروز را بنویسم، نه توی حالا دیگر دویست و هشتاد کاراکتر. برم سر بزنم به سوپ که ببینم حاضر شده یا نه. سیبزمینی و پیاز هم باید رنده کنم که کوکو درست کنم.