زندگی شده است جایی شبیه جهنم، تو هم شدهای تکهای از بهشت. گاهی به امید شنیدن صدات، که باورم شود بهشتی وجود دارد زندهام و گاهی به خواندن کلمات سر خورده از روی انگشتانت روی تقتقهای این فاصلهی لعنتی...
مرد که نداشته باشد زنی را در آغوشش مرد نیست، که مرده است... که مردهام این روزها در جهنم خیال نبودنت. روزهای دلتنگی خط میزنم روی کاغذ که روزی برسد شاید که برسیم به هم و برسانیم به خودت. خیال خامیست اما. تو؛ خوب ِ قصهها را چه به من ِ سادهی غمدار...
پ.ن: دل... تنگ...