چند ماه که بگذرد، میشوم ۲۷ ساله. عاشقانه نوشتن نمیدانم. ۲۷ ساله میشوم و عاشقانه نوشتن، عاشقانه نگاه کردن نمیدانم. عاشقانه حرف زدن هم میشود برام عزیزم و قربونت برم و دوستت دارم، غیر این هیچ نمیدانم.
ترس برم میدارد گاهی. از تمام حسهایی که شاید مدتها قبل باید تجربه میکردم. حالا در آستانهی ۲۷ سالگی (یکی نیست بگوید مردک، تازه ۳ ماه از تولدت گذشته) ترس از شکست یک رابطه، از به سرانجام نرسیدن آن، تمام وجودم را پر میکند. اگر از نزدیک آدمهای به من باشید که خب تعدادشان محدود است و معمولا "آدمها" از من فراریاند، میدانید که باز هم این باعث نمیشود بخواهم هرچهزودتر تجربه کنم؛ یا یک رابطه را صرف تجربهای کشش بدهم.
اما این حس ترس که داری نزدیک به ۳۰ سالگی میشوی و هنوز حتی یک قدم از جایی که قریب به ۸ سال قبل بودی و تازه متولد ماه مهر را مینوشتی و هربار از ترس دیدن مادر، وبلاگ پاک میکردی، جلوتر نرفتهای. حتی ذرهای متحول نشدهای.
نمیدانم حسِ منِ بدبینِ سیاه است این درجا زدن مدام، یا سرعت گردش زمین است که زیاد از حد معمول شده و من تنها تنها بر روی آن در جا میزنم.
اما من از این یکجا بودنها، از این یکجا ماندنها، از این حس راکد بودن که تا چندوقت دیگر مرا به پسر پیری بدل میکند که در زندگی خود از ترس و بیاعتمادی به خودش هیچچیز را تجربه نکرده، مثل سگ هراس دارم..