دلم می خواهد فرار کنم ها...از دست این همه مثلا دوستانی که موقع باید بودن،نبودند...دوست؟
دلم می خواهد هزار تا لینک اضافه کنم به این بغل...ولی از شلوغ شدن اینجا می ترسم...و از کامنت های اجباری حال به هم زن...
دلم می خواهد بگیرم خودم را خفه کنم...وقتی می بینم هیچ وقت یاد نگرفتم احساسم را بنویسم...چیزی بنویسم که خودم دوستش داشته باشم...حتی خوشحالم که کسی مرا به بازی بهترین نوشته دعوت نکرد،چون هیچ وقت چیزی ننوشتم...هیچ چیز که خودم را ارضا کند...بلد نبودم اصلا...
از آن وقت هایی ست که می خوام کل بلاگستان را بگردم دنبال یک جمله که مرا تعریف کند...نوشته هایی که آرامم کند...
دست خودم آدم نیست که...نگاه مشکل دارد خیلی وقت ها...هیچ کاری هم نمی توانی بکنی...وظیفه ی عوض کردن انسان ها با تو نیست...می توانی سعیت را بکنی...ولی باوراندن این که فرق دارد این،مانند بقیه نیست که،سخت است،حتی خیلی وقت ها محال...فقط دلم می سوزد از این که این نگاه ها...باعث می شود از خیلی چیزها محروم شوم...
زبر باران...داخل حیاط یک ماهنامه...یک باغچه ی کوچک...چند درخت...برگ های سبز که باغچه را پوشانده اند...همین باعث می شود که احساس نشاط کنم...کاش می شد همیشه اینجا آمد...من بالاخره در کنار هر کاری که شده...یک روزی در یک نشریه کار خواهم کرد...حسابی آرامم می کند...