شب دیر صبح می شود حانیه...این را وقتی منتظر باشی بهتر می فهمی...اما وقتی خسته شدی... خوابت می گیرد...دیگر نمی فهمی چطور به صبح رسیدی... من اما خسته نبودم...یازده بهار از آن پیاده روی بهاری و خواستگاری پر ازدحام من می گذشت... و من هنوز جان داشتم..برای رفتن...برای پیاده رفتن... تنها رفتن و با خیال تو رفتن... تو... نه آن معشوق سنگدل قصه ها بودی که عشق به تو بخواهد کسی را از پا در بیاورد...نه آنقدر دیو صفت که از به پا در آمدن من خشنود باشی...من می دانستم...تو خسته شده بودی...از چه نمی دانم....تو خیلی خردسالتر از آن بودی... که خسته نشوی...
تو از به یاد سپردن هم خسته می شدی...تو کلا از غذا خوردن...از خوابیدن هم خسته می شدی..تو هیچوقت اینقدر بزرگ نشدی ...که خسته نشوی... و من اینها را دیر فهمیدم... خیلی دیر...
نوشته ی نرگس...
محض خاطر مرمر !!!