زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

فردا یا پس فردا تلفنمون قطع میشه...
حوصله ندارم هی برم کافی نت...دلم می خواد راحت پاهامو بندازم رو میز کامپیوتر و وبلاگ بخونم :(

بعضی وقت ها فکر می کنم می بینم اونقدر که خدا رو وسط صدای سنتور و لای صدای پیانو پیدا می کنم،توی مسجد پیدا نمی کنم...
نمی دونم مشکل از منه یا نه...ولی کاش مامان نیاد وقتی آهنگ سنت پترز گیت کریس دی برگ رو گوش میدم...نیاد گیر بده که همش داری ترانه!!!! گوش می دی...
جالبه...از بچگی اونقدر این کارها برام قبیح و زشت بودن که حتی اگه الان بخوام برم یاد بگیرم هم نمی تونم...حتی سوت زدن بلد نیستم،تکون دادن سریع دست و انگشت ها رو بلد نیستم...
ولی دوست دارم یکی بشینه هی برام آهنگ های قشنگ پیانو بزنه...دوست دارم وقتی یکی داره واسه دل خودش ویلون می زنه بشینم یواشکی گوش کنم...بازم یاد اون اقاهه می افتم که واقعا به حجای چشم هاش با دلش می دید...سنتور می زد و امشب شب مهتابه می خوند...



دلم می خواد یکی باهام بیاد برم نصفه شب قدم بزنم تا خود صبح :|



بعدا نوشت: آره Sweet...با خودت بودم.نمی دونم تا حالا دلیلش رو فهمیدی یا نه...ولی اگه نفهمیدی بگو تا بهت بگم :)

نمی دونم چی بنویسم...کاش یه وسیله بودش لازم نبود تایپ کنی...هرچی از ذهنت رد می شد کپچر !!! می کردش...
یه چیز می خواستم بگم ولی حوصله ام نمیاد.در مورد آتش بس...نوشتم که یادم بمونه که بعدا بگم
کاش لازم نبود آدما واسه فقط زدن حرف شون به طور عجیبی بال بال بزنن...
ممد...میشه خلوت کنی اون سرتو...کی میرسه این امتحان های آخر ترم لعنتی...

نه قراره بشکنم...نه ته مونده بمونم....
یکی به محمد بگه گوشی رو برداره...باید باهاش حرف بزنم...
معتاد چیپس سرکه نمکی شدم...تا حالا کسی توی حموم زیر دوش چیپس خورده؟
آآآآآآآآآآی....سیگار کشیدین تا حالا؟ به خودم گفته بودم نمی کشم...یهو می بینم 2 ساعت تموم دوستام سیگار برگ می کشن و دودش می پیچه تو ماشین...
به طرز عجیبی دلم می خواد بخوابم که فکر نکنم...خوابم نمیاد ولی :((
دلم می خواد اون فیلم رو پیدا کنم که صدا فلوت داشت.اسمش BLEU بود.فرانسوی...کشته مرده ی آهنگ سازهای فرانسوی ام...
خوش به حال sweet نه؟ :)
دارم شام می خورم یهو یاد چیزی میفتم...حس می کنم الانه است که تمامش ...ببخشید که صحنه بالای 16 سال بود...
با خودم فکر می کنم کاش یکی بود که نصفه شب ها میشد...بعدش می گم مگه قرار نیست بزرگ شی؟مگه نمی خوای قوی شی؟پس غر ممنوع...(اوی!فکر بد نکنی :دی هنوز به کمک احتیاج دارم!!!)
دارم زیر مبل رو می گردم دنبال چیزی.چشمم میفته به پایان نامه ی دوره ام...همون موقع اس ام اس میاد که بشین اتصال بگیر!!!
اصولا با زیر خیلی رابطه ام خوبه...دنبال همون چیز می گشتم که کتاب عادت می کنیم ام رو زیر کابینت دیدم!!! اون موقع ها هم که تخت مامان اینا بلند تر بود زیرش پر بود از کتاب های من...تا قبل امروز به این وجه از شخصیت خودم دقت نکرده بودم :))
بعد 1 سال(شد 1 سال؟اون موقع که از عادت می کنیم نوشته بودی...) با پول مامان که دستم بود،ولخرجی کردم و کتاب خریدم.میگم چه موقعی هم خریدمش...با اینکه 1 هفته نیست خوندمش بازم هوس کردم بخونم!
امروز واسه اولین بار توی Outlook برنامه ریزی کردم...نصفش رو انجام دادم...واسه منی که همیشه علاف بودم و بی نظم یعنی خیلی پیشرفت...
من بالاخره اونو بهت میدم....خوب؟

فقط به خاطر تو یه خال بالاتر اومدم رو قبلی ;)