اگه بخوام یه ذره بزنم تو سر خودم میگم به هیچ وجه اعتماد به نفس ندارم.تازه الان خیلی خوب شدم.مثلا یه جا که سوتی میدم سعی می کنم مدیریت بحران به خرج بدم و فقط صورتی میشم.ولی قبلاها کبود و سیاه میشدم به جون خودم.و خیلی هم چیز بدیه.هیچ وقت نتونستم سر کلاس اگه یه چیزی رو نمی فهمیدم بپرسم.هیچ وقت نمی شد به خودم ببالم که من توی فلان کار بهترینم یا لااقل خیلی خوبم.دیگه خیلی خیلی به خودم لطف می کردم می گفتم من می تونستم باشم.خوبیش این بود حداقل اینو خودم باور داشتم...
حالام کلی از بیچارگی هام سر همینه.مثلا می خوام کار پیدا کنم و به خودم میگم کار بلد نیستم که.بعدش میرم می بینم یه گاگول پشت کامپیوتره که هیچی بارش نیست و من جلوش پادشاهم.ولی خوب عوض اینکه روحیه بگیرم میگم یارو چه شانسی داشته :))
واقعا واقعا دلم می خواد بدونم همه در مورد من چی فکر می کنن...دلم می خواد بدونم اونایی که دیروز منو 6-7 ساعت دیدن در موردم چی فکر می کنن.اونایی که منو می شناسن قشنگ.اونایی که گاهی می بینمشون.اونایی که نوشته هامو می خونن.یالا اعتراف کنید.یه اعتراف بلند بالا هم باشه لطفا :دی
من چرا دیشب گفتم نه؟؟؟ :)) یکی بهم پیشنهاد داد بیا بریم نائب.گفتم با کی میری.گفت با عیسی و خشایار.نگاهشون که کردم دیدم اصلا از قیافه هاشون خوشم نمیاد.یه ذره دیگه هم فکر کردم دیدم اگه برم کل داراییم تموم میشه.گفتم نمیام.ولی دلم می خواست برمااااا :((
یعنی خدا به روزتون نیاره.دیروز ساعت 9 تا 11 صبح تربیت بدنی.یارو هم نامردی نکرد و به طرز عجیبی پدرمون رو در آورد.قشنگ 1:30 دویدیم و ورزش کردیم.هی هم می گفت نگران نباشید.هیچی تون نمیشه.آخه یارو ماساژور و تمرین دهنده ی تیم ملی ه.اونوقت میاد پدر ما رو در میاره.بعدشم که رفتم اونجا که قرار بود افطاری بریم و تا خود افطار کار کردیم و با اینکه کارش خیلی سنگین نبود ولی چون هم تشنه ام بود و هم صبحش دویده بودم داشتم از تشنگی می مردم.بعدشم عین بچه پر رو ها رفتم آکادمی از 10 تا 12 فوتبال و 12 تا 1:30 والیبال.یعنی من رسما دیگه جون نداشتم.هنوزم تمام تنم درد می کنه...
بابا اینا امشب میان.منم بعد 4 سال بالاخره گواهینامه مو گرفتم و واسه اولین بار و به طور رسمی میخوام بشینم پشت فرمون و برم دنبالشون.
پ.ن: دلم همش جاهای شلوغ و خنده می خواد...