حقیقتش، زیبایی زندگی فقط آنجایش که از دلتنگی مردگان در حال پاره شدنی و هیچ گهی نمیشود بخوری. این را امروز خود زندگی برایم یادآوری کرد. اینطور که در سالگرد فوت مادربزرگم که از اسمش پیداست سال پیش بود و من در غربت به مدت یک هفته از سرکار که میآمدم تا وقتی باید میرفتم دنبال پروانه، مینشستم در تاریکی عر میزدم و به خودم لعنت میفرستادم که ترک سیگار چه گهی بود که خوردی، پسرخالهام یک پیغام نیمه بلند بالای دلتنگی فرستاد که دوباره یادآور شود که یکی مرده، تو دوری و حتی اجازهی گه خوردن هم نداری.
من هم اینطور که از شواهد پیداست، بدنم یک ساز و کار دفاعی به نسبت خوبی دارد به اسم فراموشی. ولی خوب هر سیستمی، یک سوراخی هم دارد. همانطور که اسب تروا رفت داخل و یونانیها زدند خواهر و مادر تروجانها را یکی کردند، یا وقتی بایرن زد عمهی بارسلونا رو جلوی چشمش آورد، و به دلیل غیرت روی خالهها از آوردن باقی امثال خودداری میکنم، سیستم دفاعی من هم به غافلگیری حساس است. شما یواش یواش اگر چیزی را در من فرو کنی، بدنم خودش را میزند به آن راه. ولی وقتی یکهو یکی میافتد میمیرد، این دفاع صاحبمرده جا میماند و غم میماند و روح بدون دفاع من. مثل وقتی علی کوچه مرد، یا وقتی متی مرد، یا حتی محمدرضا فولادی، کلاس دوم دبیرستان، که با برادر و داییش رفتند زیر تریلی با پیکانشان توی جاده اردبیل، که من آنقدر باهاش صمیمی شده بودم که دیگر فولادی صدایش نمیکردم و بهش میگفتم محمدرضا. آنهم وسط تابستانی که من از مدرسه اخراج شدم و رفتم یک مدرسهی دیگر. یادم آمد رفتیم منزلشان جهت تسلیتگویی، دقیقا حضور ذهن ندارم که توی همان خانهشان بود یا خانهی خودمان، که فال حافظ گرفتم. فال حافظ من هم مثل فیفا بازی کردنم است، هی میبازم و هی از اول بازی میکنم تا یکبار ببرم و خوشحال شوم. حالا یادم نیست بار اول آمد یا چندم، ولی به همان عقل ناقص آنزمانم، که هنوز هم رشد کاملی از خودش نشان نداده، این خیلی وصف حال بود، با اینکه هیچوقت تو زندگیم گی نبودم، هرچند بدم نمیآمد بایسکشوال باشم، انگار انتخابهای آدم بیشتر است. دیگر محدود نیستی به یک قشر خاص.
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مهپیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت