زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...


این منم...خود ِخود منم...انگار که یکی سعی کرده باشه منو روایت کنه...

آخر شاهنامه

هیچ یادم نیست که از کی و کجا شروع شد.تنها چیزی که خوب یادم هست هنوز، دلشوره های هر روزه بود.
خیلی که بخواهم فکر کنم، یاد تصمیم تو می افتم و تصمیم خودمان.وظیفه نبود هیچ، مثل تماشاچی های فوتبال بودیم.پول نمی دادند برای دیدن مسابقه، حتی باید پول بلیط مسابقه را هم می دادیم، اما می ارزید به دیدن تلاشت برای پیروزی.
هر روز را به شوق دیدن پیروزی می آمدیم. اما خودت هم خوب می دانی که هیچ تیمی همیشه برنده نیست. اما مهم انتهای مسیر است...
ما هم آدم بودیم، مثل همه ی آدم های دیگر، کمی صمیمی تر فقط. همین وظیفه را سنگین تر می کرد. من از تو توقع داشتم و تو از من. همین همه چیز را سخت تر می کرد و قشنگ...
آدمیت چیز غریبی ست. تو می دانستی که می توانی و شک می کردی. من هم می دانستم و کلافه می شدم از این شک تو و آرام پیش رفتن همه چیز.
اولین بار کی دستش را کشیدی و آن همه تعجب را دیدی از اینکه می دید کمتر از آنی رسیده کنار تو؟ خودت بهتر یادت هست لابد تکرار دوباره و سه باره اش و لذتی که می بردیم.اولین بار کی توانستی دستت را تکیه گاه کنی و خودت از روی تخت بلند شوی؟ کی توانستی پاهایت را نگه داری بالاتر از زمین؟ کی اولین قدم را برداشتی؟
نه فقط حالا، همان روزها هم حظ می بردیم از با هم بودن و با هم تلاش کردن.اگر حالا می ایستیم و نگاه می کنیم به گذشته و لبخند می زنیم، به خاطر تک تک تلاشی ست که خودمان کشیده ایم.لحظه لحظه ی وقتی که گذاشته ایم.به خاطر تمام صبوری هایمان. نمی خواهم دلت را خوش کنم به گفتن اینکه هیچ سختی برای ما نداشت. اما لذت می برد آدم از همه ی سختیش.از اینکه می دانستیم شاهنامه ی ما هم آخرش خوش است...

این بلاگفای بی شعور ِ خر، کل شصت و سه رو، با همه ی خاطره های خوب و بدش، همه ی کامنت هایی که دوستشون داشتم، همه ی نوشته هایی که منو به قدیم ها می برد، پاک کرد و تموم...

یه روز که رفتم ببینم کسی بعد از 2 سال یاد من افتاده یا نه، دیدم که زد وبلاگی با این آدرس پیدا نشد...به همین راحتی...