دیشب به نوید گفتم بیا بریم بیرون.دم کلاس زبان اومد دنبالم.گفتش بریم نعمت رو هم ببینیم.دلم براش تنگ شده.گفتم بریم.دم مغازه نبود و رفتیم دم در خونه شون.به زور ما رو برد تو.بعدشم اماده شد و باهامون راه افتاد اومد...
منم دیدم دیگه تنها نیستیم.گفتم بریم حسین رو هم برداربم دیگه.اونم اومد.الکی یه ذره تو پارک قدم زدیم و بستنی خوردیم.
ساعت 10:30 اینا حسین رو گذاشتیم دوباره دم خونه شون.نوید گفت اول تو رو می رسونم که دوباره مجبور نشم این راه رو برگردم.گفتم اول نعمت رو برسون.100 بار بهش گفتم.ولی بازم منو اول رسوند.آخرشم نفهمید دلم می خواست با ارامش تو پارک قدم بزنیم وقتی اونا رفتن.نه اینکه کثه بقیه وقت ها الکی بخندم و به هیچی هم فکر نکنم...