زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

بد جوری یا ساناز افتادم...بابای دلی رو کچل کردم از بس سراغشو گرفتم ازش...هی دوست داشتم از ساناز حرف بزنم...
یادم نمیاد اولش...شاید یه فوضولی معمولی...یه بچه ی تازه سایبر دیده!!! می خواست که همه جا سرک بکشه و ببینه این کی و اون یکی کی...که میرسه به آی سودا...طول کشید تا رگ ترکیم به کار بیفته و زودی بفهمم بانوی ماه و آب یعنی چی...ساناز منو یه بچه می دید و منم اونو یه خواهر بزرگتر...نه مثه همه که اول خواهر میشن...بعدش دوست...بعدش عشق...یه خواهر ناز موندش برای همیشه...چقدر هوس کردم برم کتابی رو که برام فرستاده بود بردارم و دوباره یه نگاهی بهش بندازم...یعنی به صفحه ی اولش...اونجا که نوشته پرنده ی آبی...
شاید فقط 2،3 نفر بودن تو کل زندگیم که حرف زدن باهاشون بهم آرامش میداده...یکیش ساناز بود...وقتی از خدا حرف میزد دلت می خواست گریه کنی...خیلی وقت ها خشک می شدم و فقط با یه لبخند گوش می شدم برای حرف هاش...دلم تنگ شده برای سرفه هاش...که هیچ وقت قطع نمی شد...
یاد نوارهای حسین پناهی افتادم که براش فرستادم...کتاب های مصطفی مستورم...اولین جلد هایی بود که خریده بودم...برای عشق روی پیاده رو و استخوان خوک کل تهران رو گشته بودم تا پیداشون کردم...ولی ساناز اون قدر برام عزیز بود که حتی ذره ای هم ناراحت نشم که چرا بهش کتاب ها رو دادم...
دلم خواست برم فردا بازم براش یه چیزی بفرستم...
همش داره جلوی چشمم رژه میره...
حوصله ندارم دیگه...

نه که خسته باشم ها ! من فقط خسته ام ! کاش به دادم می رسیدی . کاش می دیدی چه طور می لرزم .می لرزم ولی هوا سرد نیست . من مجنونم یا لیلی . قاطی ام زیاد .
نظرات 1 + ارسال نظر
نازلی جمعه 6 بهمن 1385 ساعت 18:43

مگه دیگه ساناز نمینویسه ؟

مشتاق دیدار ساناز خانوم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد