زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

وقتی داشتم به کامنت نرگس فکر می کردم...وقتی داشت یادم میامد آن کوچه و پست برقش که با سر نزدیک بخورم به آن (لابد می دانید چرا؟) چرا باید اسم آن کوچه را ببینم روی پاکتی که جلویم بود؟
حالم خوب نیست و هست...یکی بگیرد دستم را...یاد دیوار افتادم...که قرار بود بهش تکیه دهم...کجاست؟ :(
نظرات 4 + ارسال نظر
مرمر شنبه 14 بهمن 1385 ساعت 23:05

وای تو چرا این ریختی شدی؟؟ کم کم دارم نگران می شما!

نرگس یکشنبه 15 بهمن 1385 ساعت 00:07

داغ دل تاز ه میکنیم
دل جوون کباب میکنیم...
کله به دیوار میکوبیم
خونه دار و بچه دار..زنبیلو بردار و بیار
برو بچه..برو خجالت بکش...جای اینکه کله اتو بندازی پایین که باز بخوای بخوری به تیر چراغ برقه..سرتو بالا بگیر... اشتباه کردی...دیگه نکن...نکردی...خوشحال باش... دیر جنبیدی مترصد لحظه ها باش...یاد بگیر زمان و وقت شناسی رو...در کل تجربه ها رو بچسب که خوشتر از این توی هیچ اتفاقی نیست

میترا یکشنبه 15 بهمن 1385 ساعت 16:29

و من هیچ نمیفهمم از این پستت... پروردگارا نجاتش ده... :دی

maryam دوشنبه 16 بهمن 1385 ساعت 20:01

man ke dige nagoftanam az goftanam behtar ast...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد