دیده ای؟
گاه تمام انرژی ات...تمام زندگی ات...تمام عشق و محبتت را می گذاری در طبق
می دهی دست آنی که تاب آشفتگی ش را نداری.
دیده ای؟
آنقدر پریشان است آن دوست داشتنی که اینهمه حضور را از تو نمی بیند!
دیده ای؟
هی می خواهی داد بزنی و بگویی من هستم!
به من اعتماد کن!
من کمک حالت می شوم!
اما او فقط پریشان است...پریشان...
دیده ای؟؟
آخ که چه حس بیهودگی ای دست می دهد به آدم!
...
نویسنده : مرمر ...
نمی دونم چرا نوشتمش اینجا...شاید چون حرف دل بود و نشستش سر جاش...
چه روز خوبی بود امروز :) چقدر خوشحال بودم که هی می خندی :)
:)
:)
اوهوم...عالی نوشته بود..حرف دل حتی اگه حرف دل تو هم نباشه به دلت می شینه :)
کی میخندید ؟ چی میگفتی که میخندید ؟ :دی
باز خوبه که برای تو روز خوبی بود
واسه من که اصلا روز خوبی نبود :)) سووووووووووت
>:)