زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دیشب تا صبح نخوابیدم.نمی دونم نخواستم یا خوابم نمی برد...دم اذان صبح نمازم رو خوندم.یعنی گذاشتم صفور بخونه و بره بخوابه،بعدش من پا شدم.تا شروع کردم گریه ام گرفت...نمی دونم چرا...انگار باز اشک دونم پر شده باشه...بعدش هم خم شدم روی زمین و عرررررررررررررررر زدم...از هرکی باهاش بد اخلاقی کردم معذرت می خوام...

عوض میشم...قول میدم...
نظرات 4 + ارسال نظر
خانوم خانوما شنبه 13 مرداد 1386 ساعت 23:45 http://khanoomkhanooma.persianblog.com

سجاد.حالت خوبه؟چت شده؟

تو میای هنوز اینجا؟ :)

نیکو یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 00:32 http://www.mypaper.blogfa.com

آخی ...
خوش به حالت سجاد ...
از این کارا می کنی یادت نره ما رو هم دعا کنیا ...

فاطمه یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 13:57

تو می تونی!
اینم واسه خودش یه دورانیه می گذره نه؟

خانوم خانوما یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 14:49 http://khanoomkhanooma.persianblog.ir

آره پس چی؟چی فکر کردی؟که نمیام؟یواشکی میامو میرم!);-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد