زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

خوب...از همون اول اول خوب شروع شد.وقتی همون اول جاده چالوس، درخت های رنگ و وارنگ رو دیدم...یه جاهایی از شدت خوشگلی دلم می خواست جیغ یزنم.دو ردیف درخت دو طرف جاده.پایین درخت ها برگ های زرد ریخته شده پره و روی خود درخت پر از برگ سبز و زرد و قرمز و نارنجی...حیف که عصر حرکت کردیم و وقتی نزدیک چالوس رسیدیم هوا تاریک تاریک بود و چیزی معلوم نبود...
همون شب اول به بچه ها گفتم کی میاد دریا؟ساعت 12 پا شدیم رفتیم دریا.حسین گشنه اش شده بود.رفت یه پیتزا گرفت و رفتیم با ماشین تا نزدیک دریا.2 تا چراغ از صندوق در آوردیم و نشستیم روی سنگ های بغل ساحل.وقتی خوردن پیتزای حسین به دست قوم مغول تموم شدش،گفتم چراغ ها رو خاموش کنیم حالا،و تا چراغ ها خاموش شد،اونایی که روشون به سمت ماه بود همه با هم گفتند وااااااای...آی سودا معنا شده بود...ماه در آب...محشر بود...آب آروم...موج های نرم...نور ماه که افتاده بود توی آب و می لرزید...همه نشستند به حرف زدن و منم دمپایی هام رو درآوردم و رفتم توی آب...تا نزدیک 1 توی آب و روی ماسه های نرم قدم زدم...موج های آروم می اومد و می خورد به پام و برمی گشت...بالاخره دل کندم و اومدم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم.حسین گفت برو از اون ور بریم که صاف تره.چشمتون روز بد نبینه.تا اومدم دور بزنم و 2 متر رفتم جلو ماشین رفت توی ماسه ها و دیگه در نیومد.باور کنید بهترین موقعیت بود برای کار کشیدن از این دختر های تنبل فامیل :دی همه رو پیاده کردم که هول بدید.چند تا هم سنگ گذاشتیم و اومدیم بیرون.منم دیگه رفتم و نایستادم که اونا سوار بشن.تا سر خیابون رفتم و اونا هم دنبال ماشین اومدن :دیییی البت خیلی هم راه نبودا.این حس اینکه سوارشون نکردم خوب بود :))
فرداش از صبح به همه گفتم بریم دریا.هوا آفتابی بود.همه زورشون میومد پاشن.اونقد لفت دادن تا ناهار شد و بعد ناهار هم هوا بارونی.یه مدت بارون تند شد و بعدش نم نم.همون موقع دوباره ریختیم توی ماشین و راه افتادیم.وسط راه بودیم که ییهو چنان بارونی شد که نگو...آروم آروم رفتیم تا کنار خیابون ساحل.اونجا نگه داشتیم و نشستیم توی ماشین تا بارون آروم بشه.ولی مگه بند میومد؟فکر کنم نزدیک 20 دقیقه نشستیم تا بارون یه کم آروم شد.حسین گفت الان بریم،گفتم وایسا شاید شدید بشه یهو،گفت نه.پیاده شدیم.فاصله ی خیابون تا دریا رو که رد شدیم،کنار دریا که رسیدیم،بارون دوباره مثل سیل اومد.همه مجهز بودن و فقط من بودم که یه شلوار بود و یه پیرهن.خیس شدم ها...موش آب کشیده...دوست داشتم همونجوری اونجا بمونم زیر بارون.ولی خوب مجبور بودم برگردم با بقیه...
فرداش رفتیم جاده ی دو هزار...یه نم بارون زد و اون جاده ی سبز واقعا مست کننده بود...یه کم جلوتر یه جنگل پر درخت های رنگی...هوس مه کرده بودم و ناراحت بودم که چرا نمی ریم توی مه و میگن تا همینجا اومدیم بسه که مه با چنان سرعتی اومد که من از شدت ذوق مرگی نمی دونستم چیکار کنم.برگشتنی سرم رو برده بودم بیرون ماشین و همه ی ذره های مه می خورد به صورتم...یعنی من مست شده بودم ها...
و عصرش باز هم کنار دریا...این بار دریا طوفانی بود یه کم...بازم رفتم کنار ساحل و شروع کردم توی آب راه رفتن.اونقدر رفتم تا هوا تاریک شد و موج ها بلند تر...
فکر کنم خدا می دونست چی میخوام و برام همشون رو ساخت...خیلی ممنون خدا :)
اینها فقط ماجراهای احساسات درکنی سفر بود.سفر ما ماجراهای دیگر هم داشت.رانندگی دایی که مامان داشت حالش به هم می خورد...دعوای اون یکی دایی سر سفره به خاطر اینکه چرا سیما بینا داره می خونه و تهدید به اینکه من دیگه جایی که ماهواره باشه پامو نمی ذارم(خانواده ی ما به شدت خانواده ی مذهبی ایست.به جز بعضی نخاله های ترقی یافته.مثلا بابام از اونهاییه که خودش به نظرش ماهواره اشکال نداره و این دینی که به ما گفتن یه جاهاییش غلطه،ولی از اون طرف به دختر خودش توی بلاد کفر میگه اگه مانتوی بلند نپوشی من حلالت نمی کنم :دی.ولی خوب بعضی ها مثل مامانم و خاله هام و شوهرخاله هام به شدت با هرگونه اعمالی که پایت به نظر خودشون کج کگذاشته شود مخالفند).عروسی مدرسه بغلی که سالن مدرسه انگار تنها تالار خرم آباد بود و هر شب اونجا عروسی بود.قر دادن حسین که وقتی خواستیم بازی کنیم،پنجره رو بست و به شوخی و با قیافه ی جدی می گفت دست خودم نیست،این آهنگ رو که می شنوم خود به خود تکون می خورم :)) بوی تند زیتونی که اونجا به جا مانده بود از بعضی کارهای بد بد و ما هم دست خودمان نبود که،ییهویی از بوی زیتون نعشه می شدیم توووووپ :دی

و گلاب به رویتان برگشتن به تهران و نفهمیدیم این همه شادی از کجا رفت توی تنمان،ولی فردای همان روز در تهران از دماغمان در آمد.

و پریروز که هادی گفت بیا کار شبکه و منم واسه یک مشت اسکن پاشدم رفتم و دیروز هم رفتم و دیشب هم اونجا بودیم و داشتیم کار شبکه رو درست می کردیم که اینا وقتی میان کارشون لنگ نمونه.هرچند خطر از بیخ سرمون گذشت و دو تا هارد 250 رو که روی همدیگه mirror گرفته شده بودند رو پکوندیم و بعدش که یکی از هاردها جان سالم به در برد،به عمق فاجعه پی بردیم که مثلا اگه این هارد بر نمی گشت و این شرکت که پروژه های میلیاردی برمی داره اگه همه ی فایل های اتوکدشون می پرید رسما بیچاره بودیم و خدا باید به فریادمون می رسید فقط.

و دیشب هم فقط نیم ساعت خوابیدم به خاطر همین کار شبکه و همین الان هم برگشتم و چون جون نداشتم لباس هام رو در بیارم اومدم نشستم به نوشتن...

ویرم گرفته برم از این شهر...یا زودتر یه کار پیدا کنم و گور بابای تفاهم،یه زن بگیرم و برم سی زندگی خودم...

خداییش شما بودید با مبلغی معادل 100000 ریال در ماه،آیا در روز پنجم از گشنگی تلف نمی شدید؟ :دی

نظرات 8 + ارسال نظر
مریمی چهارشنبه 16 آبان 1386 ساعت 19:19 http://maryami-myself.blogfa.com/

من نمی دونم این دختره چطور می تونه چنین ماجرای مهیجی رو کلا توی بلاگ ش بی خیال شه! مونده م به خدا!

به هر حال من دوست ش هستم و نمیشه ندونم!
نسپرده که جایی هم نگم! دیده بلاگ م رو!

حالا شابد تو تابلو کردی.
هرچند جنایت که نیست خب! چی ه مگه؟!

دارم فرانی و زویی می خونم. یادت می کنم کلی.
شبیه زویی هستی تو؟
من فعلا فرانسیس و لین رو می شناسم فقط...
هیچ وقت خودم رو توی هیچ کتابی پیدا نکردم کامل. شاید یه کم جودی ابوت م گاهی. نمی دونم.

فاطمه چهارشنبه 16 آبان 1386 ساعت 23:50

همین احساست کشته منو!‌ کلی دلمو اب کردیااااااااا می دونی چند ساله نرفتم ؟؟؟
خوشحالم که بت خوش گذشته

آخی بابات یه جورایی مثه بابای منه:دی...
خب یعنی تو روزی ۲ هزار تومن خوردی؟؟؟ :دی خب نون خالی بخور (اصن کوفت بخوری) :))

عادله پنج‌شنبه 17 آبان 1386 ساعت 23:04 http://khabidarhayahoo.persianblog.ir/

خداییش سخته !

maryam جمعه 18 آبان 1386 ساعت 11:50

to ham hala hey in daghe dele ma ro taze kon aaa

[ بدون نام ] جمعه 18 آبان 1386 ساعت 17:26

از پیشنهاد شما استقبال می شود.
من هنوز صفحه ۳ هستم! وقت نمیشه خب! حسش هم نیست. نمی دونم چرا!

نیکو جمعه 18 آبان 1386 ساعت 21:37

خوش به حالت ...
منم دلم خواست ...
بی معرفتی دیگه !!!
تنها تنها ...

نیکو جمعه 18 آبان 1386 ساعت 21:38

گم کرده ام چیزی را جایی !!!
نیست ...
نیست ...

نرگس یکشنبه 20 آبان 1386 ساعت 23:05

خب بسه دیگه..خوندیم اینا رو به اندازه کافی دلمون اب شد..جمع کن بند و بساطتو :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد