حالم خوب است این روزها،چون می توانم کمی حرف بزنم...حالم خوب نیست این روزها،چون مادرم می رود توی آشپزخانه و گریه می کند...
خوبم این روزها،چون آن روزهای دلهره و التهاب گذشته...خوب نیستم چون هنوز هم معلوم نیست قرار است آخر خط چه اتفاقی بیفتد...
این روزها می بینم که می شود با یک حرف شاد شد، با یک حرف غرق شد، با یک حرف زندگی کرد و با حرفی مرد...
شده ام بی خیال همه ی حرف های استاد...توی خیابان زل می زنم به صورت مردم،خیلی ها حتی نمی فهمند که داری نگاهشان می کنی.بعد می شود خدا را شکر کرد که نمی توان از چشم ها چیزی خواند.شادی و غم این همه آدم...چه صبری دارد خدا که با همه ی می تواند هایش، می نشیند و زل می زند به دست و پا زدن این مردم...
خدا...من هیچی ازت نمی خواهم اما...
ناراحت شدم...حداقل بگو چی شده...
مگه تو همیشه میگی چی شده؟
ببین چی میکشیم از دستت ما :دی
نورانی ترین لحظه های زندگی من لحظه هایی است که به تماشای دنیا قناعت می کنم.این لحظه ها از تنهایی وسکوت ساخته شده اندسکوت اولین و آخرین ست، سکوت عشق است.
دلم میخواد کلی برلت بنویسم ُ اما جاش نیست .مختصرا می گم .به آخر فکر نکن که روزهای تو الان یعنی همین لحظه که رفت .دیدش به چه سرعت...توکل به خدات برای چی!!
وبدون چشم ادم ها خیلی حرف ها داره که فقط مترجم می خواد ومن باور دارم چشم ها رو
آبنبات های شیرینت رو از خدا بخواه.فعلاْ
مثل این که همه دپ زدن بدجوووووووووووور!!!!!چه خبره؟!بیصدا میای میخونی و بیصدا میری!!!خوبی سجاد؟
:) ... تنها خوبی این مردم همینه که از توی چشمای آدم هیچی نمی خونن .. فکر کنی می بینی نعمتیه برای خودش ... راستی حسین ام ! ... حالم گرفته شده حال ندارم برم نام رو پر کنم ! ....
سلام زویی جان...من خیلی وقته نیومدو وبلاگت سر بزنم...یه سئوال واسم پیش اومده بعد اینکه پستها و کامنتهای چند وقتتو خوندم...مرمر چرا دیگه کامنت نمیذاره؟
احتمالا چون ازدواج کرده و سرش شولوغه دیگه :)