این روزها، شب هایم را بیشتر از روزهایم دوست داشتم. روزها بیهودگی بودند و انتظار شب. من روز را شب می کردم. شب اما دارد می شود عین ِ عین ِ روزها. بیهوده، فقط بیهوده. دیگر حتی انتظار شب را هم نمی کشم و انتظار روز را...
احتمالا بروم پیش دایی ِ مامان. دوستم دارد و تازگی ها مامان برایش کاری انجام داده. می روم پیشش شاید این فکر و خیال ها رهایم کند. دیگر حتی اگر تک تک آدم های این کره ی گرد ِ خاکی ِ لعنتی بیایند و بگویند من مشکلی ندارم باورم نمی شود. چیزی هست که نمی دانم.باید پیدایش کنم...ای لعنت به من و همه...
تنها پشت فرمان نشسته بودم و به خدا بد و بیراه می گفتم.توی کوچه ی تنگی، چندتا بچه فوتبال بازی می کردند.به خدا می گفتم هیچ حواست به من هست؟ می دانم آخر همه چیز را به هم می زنی. اصلا عادت کرده ام انگار و نمی توانم قبولش کنم.پیش خودم می گویم الان یکی از این ها نپرد جلوی ماشین.سرعتم را کم می کنم.خیلی کم.با ماشین جلویی فاصله دارم.ماشین جلویی که رد می شود، یکی میدود و رد می شود از جلوی ماشین.می زنم روی ترمز.یک بچه ی 4-5 ساله که قبلش که نگاه کرده بودم ندیده بودمش.خودش از ترس رنگش پریده و می پرد بغل یکی که شاید برادر بزرگترش است.می خندم به رویش و رد می شوم.بعدش یاد خدا می افتم و با پر رویی می گویم مثلا می خواستی بهم ثابت کنی حواست به من هست؟؟؟
ای لعنت به من...ای لعنت به من و دلم...
می دونی داداشیم، خدا هم اگه بخواد، تا من نخوام اتفاقی نمیفته، تا تو نخوای.. تا خودمون نخوایم و اراده نکنیم... نمی خوای بگی زندگی جبره که؟
بخواه داداشیم... لطفاْ بخواه
چی میگی تو؟ :دی