زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

آه خدای من...این زندگی پر شده از دوراهی.دوراهی هایی که بعضیش رو نمی تونم انتخاب کنم که باید کدوم راه رو رفت و بعضیش رو با این که مدت هاست که میدونم غلطه٬با اینکه مدت هاست میدونم آخر این راه به جایی نمیرسه٬ایستادم و زل زدم به قشنگی هاش...
من اینجام و ابلهانه دارم دست و پا میزنم برای فرار از این وضعیت.دست و پا زدن ِ بی هدفی که فقط بیشتر فرو می برتم.
بدیه بزرگ بودن خدا اینه٬ما آدما رو خیلی پررو می کنه.انگار که موقع حرف زدن با کسی مواظب باشی و جلوی خودت رو بگیری تا ناراحتش نکنی٬اما خدا رو میدونی انگار که ناراحت نمیشه٬که اگه ناراحت بشه زود با یه غلط کردم میبخشتت...
 

همه چیز دست توست.اصلا همه چیز از همین دست تو بودن شروع می شود.سال هاست...سال هاست که به این سو و آن سو می کشانیم...سال هاست منتظر جواب های سخت ِ سوال های ساده ام نشسته ام...سال هاست دل خوشم می کنی به بعدها،به کسی،به چیزی.به یک قدمیش که می رسم،همه چیز عوض میشود...مگر نه اینست که می شناسیم؟ مگر نه اینکه می گویی از رگ گردن به من نزدیک تری؟ هق هق شبانه ی دیشب،این همه ضعیف بودن،این همه نا امیدی، این همه به دست و پایت افتادن را نگو که ندیدی...نگو...

پ.ن: شب، ساعت از یک گذشته، مثل خیلی ها که شام نخورده اند، فقط یک جای باز توی تهران به یادم می آید.ه پ ی برگر...درآمد شب های آنجا، قابل تصور نیست.کم پیش می آید مثل ما خانواده ای آن وقت شب شام بخورد.خیلی آدم هایش پسرها و دخترهای آزادیند که عادتشان است رفتن به آنجا.جلویش ماشین های مختلف پارک است همیشه.نمایشگاه ماشین.آن وقت، جلوی این همه شبیه آدم، زنی که بچه اش را بغل گرفته، نشسته و ته مانده های مرغ یکی از همین شبیه آدم ها را می خورد.از فروشنده می پرسم کدام ساندویچت بزرگتر است و میخرم برایش.آن زن بیچاره مهم نیست چه می خورد.دلش می خواهد سیر بشود.خدا به همه ی ما رحم کند...روزی که این ها حق شان را از ما بخواهند و حرفی برای گفتن نداشته باشیم...خدا به همه ی ما رحم کند...

پ.ن 2: اینجا تهرانه...

- آدم وقتی منتظره چقدر زمان بد می گذره.
- منتظرم نباشه خوش نمی گذره.
*
- شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
- آره.ولی به دلشون ننشستم.
- یعنی چی؟
- یعنی قبلا یه نفر به دلشون نشسته بود...
*
شب های روشن

پ.ن: لطفا این فیلم رو هیچ کس نبینه...هیچ کس...

بهار اومد،امیدوارم با یه بغل دلخوشی و امید،با کلی روزهای خوب.امیدوارم سفره اش رو که باز می کنه، توی سفره اش پر باشه از خوشحالی.امیدوارم همه ع ا ش ق باشن. همه ی ع ا ش ق ها صبور باشن.همه ی صبور ها بگیرن پاداش صبرشون رو...امیدوارم زنجیر هیچ خانواده ای باز نشه.امیدوارم همه به همه ی چیزهای خوبی که می خوان برسن...
دل هاتون همیشه شاد،لب هاتون همیشه خندون،سرتون همیشه سبز...
اومدن بهار مبارک :)

پ.ن: دلم برای تو خدا...هر سال این دل را به خودم می چسباندم و رهایش نمی کردم.حالا اما، انگار که سیاه شده باشد، آنجوری نیست که به من داده بودیَش.حالا برای خودت.هرچه بیشتر با من بماند،سیاه تر میشود.دلم برای تو خدا...تو خودت هرطور دلت می خواهد بزرگش کن...