زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

سنگ، سنگ بزرگیه...آدم رو می ترسونه بعضی وقت ها.فقط یادم میاد که پدر دوستم یه شرکت صادرات داشت که بعد از یک بار صادر کردن، دیگه حوصله ی سر و کله زدن با مردم رو نداشت.دفعه ی قبل به خاطر عوض شدن رییس گمرک تا اومدن رییس بعدی و جا افتادنش،جنسشون موندش 3 ماه توی گمرک.من گیر دادم به راه انداختن دوباره ش و حالا شروع شد.دنبال وام رفتیم.وام کمی به ما میدن.صد هزار دلار...برای صادرات پولی نیست.اما پول زیادیه و فکر اینکه اگه یه وقت حتی یه ماشین یه بلایی سرش بیاد...
اما من هیچ دلم نمی خواد عادی باشم.مثه هزار هزار آدم دیگه...دلم نمی خواد یه روزی بچه م حسرت چیزی رو بخوره.دلم نمی خواد که بخوام به کسی کمک کنم و نتونم...
حالا دنبال قیمت روغن و وام و قرارداد و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه.اما باید یادم باشه غرق نشم.نمی خوام یهو بپرم وسط همه ی این ها.آروم...آروم...آروم...
مامان ناراحته که من درس نمی خونم.مامان و خیلیای دیگه فکر می کنن این درس خوندنه که شعور میاره.اما نمی دونن این توی محیط بودنه که آدم رو با شعور می کنه.نه صرف درس خوندن.این محیط دانشگاهه که باعث رشد آدم میشه.نه خوندن یه سری کتاب توی خونه...
من دنبال یه جا برای شروعم.هنوزم مطمئن نیستم که سوراخ دعام رو پیدا کرده باشم.اما میرم جلو.تا جایی که ببینم که اشتباه کردم یا نه.بعضی آدما برای بعضی کارها ساخته نشدن.اما اینو تا نری جلو نمی تونی بفهمی که آدمش هستی یا نه!

پ.ن: نمی دونم این شب شعر رو که جدیدا افتاده توی موبایل ها شنیدید یا نه.محکمه... اما شنیدنش اکیدا توصیه میشه.اگه حوصله داشتم آپلودش می کنم بعدا...
نظرات 7 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 ساعت 18:52

داداشی من ، ایشالا که موفق باشی ... ولی این رو بدون که با پولداری نمی تونی کاری که بچه ات یه روزی حسرت چیزی رو نخوره. هر چقدر هم پولدار شی ، چیزای گرون تر هم هست... باید به بچه ات یاد بدی که حسرت چیزایی که میشه با پول خرید رو نخوره... و قبلش خودت باید یاد بگیری نازنینم... چیزایی که میشه خریدشون ، ارزش حسرت خوردن ندارن

مریم چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 ساعت 18:55

و اما یه چیز دیگه ، کسی از کند و کاو توی کتابای دانشگاه دنبال شعور نمی گرده... آدما دنبال سواد و مدرک می گردن که بعداٌ بتونن از جفتش توی زندگیشون استفاده کنن... لطفاْ اگه درس نمی خونی ... اگه دلت نمی خواد بخونی... اینجوری توجیه نکن

مریم چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 ساعت 18:56

و از همه مهم تر اینکه خیلی دوستت دارم و به شدت آرزوی خوشبختی و موفقیتت رو دارم :*

امیرحسین پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1387 ساعت 01:59 http://paradoxical.blogfa.com

اقا من خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم...اول که یگم یادم نرفته کارت پایان خدمت ات رو گرفتی و باید سورش رو هب همین زودی ها ازت بگیرم...بعدش این که پسر منم بلد نیستم مخ بزنم!یعنی اصولا استعدادی که خدا باید مینهاد درونمان » نداده است....پست قبلیت درد ما هم بود و خیلی های دیگه...

نیکو یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 01:47

شاید یه روزی اگهی ترحیمم شدم ... اونم ته صفحه !!

مریمی دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 19:24 http://maryami-myself.blogfa.com/

زنده ام. ممنون که به فکرم هستی (:

فاطمه سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1387 ساعت 22:25

می دونی چند بار اومدم هی پست قبلیت رو دیدم؟

من منتظرم یه روزی همه تقصیرا رو بندازی گردن خودت و بعدش حرصت بگیره از خودتو بخوای همه چیو درست کنی:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد