زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

همیشه هست...همیشه هست این حس غمگین و مزخرف ِ بعد از یک روز ِ خوب... به دلم مانده... بیخیال...

این روزها هزار بار آمدم بنویسم از همه ی دلبرکانم.همه ی آن ها که بلاد کفر رفتند.نه برای کفر به خدا، که به چیزهای دیگری کافر شدند.همه ی آن ها که شب ها در خیالم خندیدم همراهشان، دعا کردم برایشان، از غمشان ناراحت شدم و هزار هزار بار خدا را صدا کردم برای بودنشان.حالا من مانده ام و یاد تک تک شان.هزار هزاری که هر کدام گوشه ای از دلم را بردند و هیچ کدام نفهمیدند.مدت ها فکرم این بود که این دل را آرام کنم.حالا دلی نمانده.حالا دلبرکی نمانده.منم و اشک های نریخته،که این روزها هزار هزار بار حلقه زدند در چشمانم و فراری شان دادم.دیگر حرفی نمانده...دلی و دلبرکی نمانده...

من خوبم... من فقط دلم می خواهد حرف بزنم و نمی توانم... همین... فقط همین...
نظرات 4 + ارسال نظر
کار بد شنبه 1 تیر 1387 ساعت 21:16

تازه شدی هم درد !

فاطمه سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 15:07

:)

خرس قهوه ای پنج‌شنبه 6 تیر 1387 ساعت 12:42

دل یکی و دلبر یکی!

نرگس جمعه 7 تیر 1387 ساعت 10:36

چقدر تو بزرگ شدی...:)
چرا نمیریزی اشکهای نریخته رو؟؟؟ چرا؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد