روز نبود، شب هم نبود. نیمهتاریک بود. حتی گرگ و میش هم نبود، هوای نیمهروشنِ لعنتیِ دمِ غروب بود. زمستان نبود، تابستان بود. سکوت نبود، صدا بود، هیاهو بود، بلندی مبهم بوق ماشینها و صدای موتورها بود. تنهایی نبود، انگار وسط شلوغترین خیابان دنیا بود. خنده نبود، اشک بود. آغاز نبود، پایان بود. خوبیها مُرده بودند انگار و هرچه بود، بهرهای از خوبی نبرده بود. تنها خوب دنیا تو بودی که دیگر نداشتمت. همانجا، وسط نهروشنایی و نهتاریکی، وسط گرمای طاقتفرسای تابستان، توی همهی شلوغیها و هیاهوها و انگار وسط تنههای نگاه همهی آدمهای اطراف، با چشمهای خیس و قرمز، در آغاز همهی پایانها، بوسیدمت..
پ.ن: تمام شدم..
سلام کلاْبیمعرفت شدی....
سلام
تو کدوم نیکو ئی؟ : )
قالب نو مبارک!اما چرا از اون رنگ نارنجی یهو انقذه تیره؟!خوبی؟
اینجور قالبها رو اصولن باید تسلیت گفت البته. تیرهتر از این حقش بود باشه، ولی دیگه نداشت.. خوبی چی هست اصلن؟ میشه تعریف کنی؟ یادم رفته من دیگه..