کسی هست که معجزه میکند؛ شبها..
از صبح تا غروب را میگذرانی به کاری، به درسی، به تفریحی. حواس خودت را پرت میکنی از شب، که همیشه فرق داشته. از بعد از تاریکی هوا، تا هنگام خواب.
ناگهان سرازیر میشوند حجم عظیم افکار و خیالات و خاطراتی که اتفاق افتاده و نیفتادهاند، اما تو در ذهنت همه را جا دادهای مانند خاطرهای. لذت میبری از به یاد آوردنشان و درد میکشی.
شب که میگذرد آرام آرام، چراغهای خانه که خاموش شد و کسی جز تو حواسش به تو نبود، آسودهخیال خودت را ول میدهی توی خاطرات اتفاق افتاده و نیفتاده. آسودهخیال؟ خیال تو بهترین چیز دنیاست. حتی اگر نباشی. فشار آوردن به ذهن، برای یاد آوردن طرح لبها و لبخندها، برای کشیدن حالت پلک زدن چشمها و نگاههای زیر زیرکی، اینها بهترین چیز دنیاست اگر بتوانی به یادش بیاوری. خرابت میکند اما دو چیز. کم آوردن ذهن از یادآوری هرچه که تو بود و دوم خواستن دل از بودن دوبارهی تو..
آنوقت سر را روی بالش میگذاری و سعی میکنی حواس بقیه را که خوابیدهاند، به خودت جلب نکنی. تا اشک بریزی و اشک بریزی و اشک بریزی، تا سر حد درآمدن چشمها از حدقه و سردردهای دیوانهکننده و بمیری..
باز فردا بیدار شوی و ببینی کسی معجزه کرده و باز تو هستی و من و حواسپرتیهای صبح تا غروب و بعد از غروب، من باشم و تو..