زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

فکر می کنی وقتی یه چیزی میگم و ناراحت میشی...من بیشتر ناراحتم یا تو؟
حتی اگه جواب قبلی رو بهم بدی قبول نمی کنم...اگه بفهمی هر شب تو دل من چه خبره...

پ.ن : 166.2 ؟؟؟؟
چرا همه جا تاره؟

حس می کنم یه تکلیف که اینجا هر روز نوشته بشه...یه تکلیف که لذت می برم از انجام دادنش...آخه خیلی دوست دارم معلمش رو :)

اصلا هم نپریدم تو رختخواب...اینجا رو باز کردم و دلم می خواد بزنم زیر گریه...من چقدر ...نمی دونم...آشفته ام...چقدر دلم می خواست...اصلا...هیچی...

داشتم به حرف های دیروز فکر می کردم...به این نتیجه رسیدم خیلی از ماها دکتر پارساییم...می خوایم همه چی رو با خط کش و ترازو اندازه بگیریم...ولی نمیشه...به خاطر همین همیشه می خوریم به بن بست.یا خودمون خسته میشیم یا اونی که می خواد حرفش رو بفهمونه بهمون......

پ.ن: هنوزم فکر می کنم مهربونی به درد نمی خوره...انگار که یه جور حماقته...

خوب...بدیش اینه یه طرف قضیه تویی...یه مدت چت بود و بعدش دیگه نبود...یه مدت اس ام اس و بعدش بازم طبق معمول...گفتی تلفن و بعدش بازم جواب ندادی...حالا میگی بنویس...می نویسم...نمی دونم چرا در مورد چیزای مربوط به تو انقد خر میشم من...ولی چشم...چون تو گفتی می نویسم...ولی تو هم کم محلی نکن...خوب؟ :|