ازدواج کردم؛ تقریبا به همین سادگی.
اصلا راستش را بخواهید، نیامده بودم که بنویسم. نخواستم که تعریف کنم که چه شد و چهجوری آشنا شدیم و همهچیز چهجوری گذشت. نه که نخواهم که شما بدانید، قصدش را نداشتم. سوء تفاهم نشود. بخواهم بیشعور باشم، در یک جمله خلاصه کنم، میگویم یکهویی بار خورد.
مفصلش اما زیاد هم تفصیل ندارد. دوست بودیم، شرایط بد بود، خانواده ناراضی بود، راضی شد، مهر و عقد و کوفت تا که شد این.
ینی راستش شاید به این مختصری هم نبود. مثل این داستانها نبودیم که بعد از 12 سال هم را ببینیم و از بچگی عاشق و معشوق و ... نه! ولی خب دردسرهای خاص خودمان را داشتیم. از این بازیهای "من از اون خوشم میاومد و اون از من و هرکدوم با یکی دیگه دوست شدیم و به گه خوردن افتادیم و بعدش با هم دوست شدیم" و اینطور قضایا. بعدش هم که قسمت معرفی به خانواده که خودش یک خط میشود نوشتنش، ولی دهانی از ما جدا نمود که دیگر به خودم گفتم من غلط بکنم یک زن دیگر بگیرم. اینطوری شد که در زندگی بسیار متعهد شدم.
بعد هم که دعوای همیشگی خانوادهها با هم سر مهر؛ منتها اینبار با فرزندانشان. ما میگفتیم مهر؟ مهرِ عنئه؟ آنها میگفتند باید مهر باشد. مگر میشود نباشد؟ مادر من میگفت برای دختر خودم کردم، برای عروسم هم باید بکنم. آنوقت ما که تازه راضیشان کرده بودیم که بابا، ولمان کنید، مهر؟ مهرِ عنئه؟ دوباره شروع میکردند به دو تا و سهتا و صدتا و هزارتا سکهای که یکیش را هم نداشتم که بدهم.
بعدش هم که عقد. ما بالا و پایین که عروسی نمیخواهیم، گفتند عقد که دیگر باید باشد. گفتیم باشد، اما کم باشد، محدود باشد، کلن ده نفری باشد که آنهم تازه زیاد است. گفتند باشد. بعدش اما شد مجلس زنانه در خانهی پدری؛ بعدش هم شد مجلس مردانه در خانهی چُسمتریِ ما. اما گذشت و پس از سیری چندین ماهه پاگذاشتیم زیر یک سقف، به امید روزی که خوشبخت شویم.
همهی اینها را راستش اضافه گفتم. خواستم بگویم من آنقدر خسته بودم از روابط نصفه نیمهام که هیچوقت فکرش را نمیکردم که روزی فریادرسی از راه برسد و این دل رمیدهی ما و فولان و بیسار. فقط خواستم بگویم که خوب است که هست. خواستم بگویم از خستگی، یادم رفت برایش بنویسم و بگویم که دوستش دارم. کل این متن فقط همین را میخواست بگوید.
باورم نمیشههههههههههه
مبارکههههههه
به سلامتی انشاالله
هرچند که ای ادم بی ذوق! آدم اینجوری خبر ازدواجشو نمی ده که. من جای خانومت بودم کلی بهم برمیخورد که اون ته مها بعد از کلی غر زدن یه دوست دارم هم گذاشتی :|
بگذریم من الان خوشحالم نمی دونم چی باید بگم :))))
برم به نرگس بگم پشت سرت غیبت کنیم یه کم :دی
واقعا شماها هنوز اینجا رو میخونید؟ یا خدا خیر بده فید رو که آدم نمیخواد سر بزنه؟
وای سجاد خان نمیدونی چقدر خوشحال شدم و برات ارزوی خوشبختی کردم .... و چقدر اشک ریختم .... امیدوارم روزای خیلی خوبی در پیش داشته باشی پسر تو خوبی و امیدوارم خدا برات خوبیها رو بزاره کنار
مرسی خیلی.
پ.ن: شما؟ :/
خیلی وقته که کم به فیدهام نگاه میکنم. و البته هیچوقت هم تعداد زیادی نبودند. امروز دیدم که نوشته: زویی (۱). شستم خبردار شد که چیو نوشتی بعد از دو سال.
و خب میدونی که برات خوشحالم. علیالخصوص اونجایی که گفتی خستهای از روابط نصفهنیمه. خوبه که تونستی کاملش کنی. خیلی خوبه.
هی مانی، هی مانی.
خوبی؟ : )
بعد از ٧ سال بهت تبریک مى گم سجاد عزیز احتمالا الان دو قلو دارى
بعد یک سال باید عرض کنم که خیر، بنده ازدواج کردم که دست از این کثافتکاریها بردارم : )