-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 خرداد 1386 11:49
http://sajjad63.persiangig.com/audio/JOED~182.mp3 چون خودم خوشم نمیاد حجم وبلاگ بره بالا و اصلا هم به این دلیل نیست که بلد نیستم!!! لینک آهنگ نوشته قبلی رو می ذارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 خرداد 1386 12:00
Avec ta robe longue tu ressemblais A une aquarelle de Marie Laurencin بعدا نوشت: به تمامی علاقه بندان: مریم مون فرانسوی بلده...نفری یه خرده پول بذارید بدیم بهش ترجمه کنه :-"
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 خرداد 1386 12:54
اصلا سعی می کنم هرچه بوی سیب و پرتقال است را دیگر نشنوم...راضی می شوی؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 خرداد 1386 23:59
میشه نظرتون رو بگید؟ من از رشته ی اقتصاد پیام نور بدم میاد!!! می خوام انصراف بدم و بدون کنکور برم علمی کاربردی بخونم چیزی که دوست دارم... یه بار به خاطر پول تبریز نرفتم و به قدر کافی ضرر کردم و دارم می کشم...به نظرتون کار درستیه؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 خرداد 1386 09:05
صبح از خواب پا میشم ساعت 7 تقریبا.تا ساعت 10 که مامان بیاد کارهام رو انجام دادم و حاضر بودم.خودم بلد بودم لقمه بگیرم.مامان هم می دونه ها!!! ولی بهش گفتم بلد نیستم :دی اصلا حوصله نداشتم...منتظر موندم لباس پوشیده که مامان بیاد و لقمه ام رو بده دستم و برم... ولی بعدش که رفتم کتابخونه،با اینکه مطمئن بودم مثه دیروز می تونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 21:59
آخ آخ...امان از همنشین بد :)) یعنی اگه دو تا دستش رو هم پر کافی میکس کنی بازم آب جوش رو می ریزه رو دستت و پشت دستت رو داغ می کنه :دی آخه من به کی بگم دردمو؟؟؟یه انگشت که به اندازه ی یه بند انگشت باد کرده.رنگش شده عینهونه لبو!!! آخه آدم مگه انقدر خشن میشه؟ :(( کم مونده بود بیاد با کامیون زیر کنه منو :-W بسه یا بازم لو...
-
pour toi...pour ton anniversaire
پنجشنبه 27 اردیبهشت 1386 22:43
شب دیر صبح می شود حانیه...این را وقتی منتظر باشی بهتر می فهمی...اما وقتی خسته شدی... خوابت می گیرد...دیگر نمی فهمی چطور به صبح رسیدی... من اما خسته نبودم...یازده بهار از آن پیاده روی بهاری و خواستگاری پر ازدحام من می گذشت... و من هنوز جان داشتم..برای رفتن...برای پیاده رفتن... تنها رفتن و با خیال تو رفتن... تو... نه آن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اردیبهشت 1386 12:49
من جواب ساده ی تو......تو جواب مشکل من....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اردیبهشت 1386 00:22
دیشب بعد یه خرده حرف زدن با یه دوست خوب! رفتیم با پسرخاله و دخترخاله ام پارک.پسر یه خاه و دختر یه خاله دیگه.خانواده شون رفته بودن مسافرت جفتشون.ساعت 1 نصف شب هوس غذا خوردن کردیم و کل تهران رو گشتیم تا یه ساندیچی پیدا کردیم که باز بود.نزدیک 2:30 برگشتیم خونه.منم بعدش تشستم تا 4:30 فیلم دیدم و بعدشم تا 11 صبح خوابیدم......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1386 22:56
رفتم نمایشگاه کتاب و یه کتاب یغما گلرویی خریدم... خودش اونجا بود.کتاب رو دادم بهش و گفتم یه جمله که خودت دوست داری بنویس.نوشت: تصور کن! تو می تونی بشی تعبیر این رؤیا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اردیبهشت 1386 22:19
می دونی؟ حتی اگه حرف تو درست باشه...نمی تونم... نمی تونم دلم رو دوباره خوش کنم و بعدش یهو همه چیز خراب بشه...نه اینکه نتونم تحمل کنم!!! فقط دیگه دلم نمی خواد اتفاق بیفته،چون تحملش راحت نیست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اردیبهشت 1386 22:35
نمی دونم چرا جدیدا توی ملی که میشینم عوض درس خوندن،مدام فکرم میره به جاهای مختلف... یهو می بینم دلم میریزه و خودمم نمی دونم چرا... بعدش نگاه می کنم می بینم 2 ساعته...واقعا 120 دقیقه است که زل زدم به یک صفحه از کتاب رو به روم :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اردیبهشت 1386 15:20
احساسا نا امنی می کنم :(
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اردیبهشت 1386 16:11
نمی دونم به قیافه ام میاد انقدر غمگینم یا نه!!! ولی اونروزی دوست ممد تا دیدم گفت چرا انقدر غمگینی!!! ولی سوال بعدیش برام عجیب تر بود!!! پرسید تا حالا با کسی نبودی؟؟؟ خیلی این ۲ تا ربط داره به هم؟جدی می خوام بدونم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اردیبهشت 1386 11:58
87.107.166.2 چی میگه؟؟؟ پ.ن: هان؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اردیبهشت 1386 11:24
امیل سیمونیان نه...یه خرده که بهتر فکر کردم دیدم جولیانو تاردللی خیلی بیشتر بهم می خوره!!! درست یادم مونده اسمش؟دنبال جولیا می گشت؟؟؟ وسط پارک گفتگو ...هوا تاریک بود...ممد رفت نشست رو زمین...منم نشستم کنارش...وقتی پا شد من همینجور نشسته بودم...گریه کرم که خدا کنه به پگول برسه...خدا کنه... بعدا نوشت : اسمش جولیا نبود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اردیبهشت 1386 22:01
کلی چیز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 فروردین 1386 13:26
بازم از اون روزایی که حوصله ندارم... میرم توی کافی شاپ ملی میشینم...یارو آهنگ میذاره... من می گفتم شب عشق به این سیاهی نداره ترسی برام وقتی تو ماهی تو می گفتی که من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی... حالا دیگه بیشتر از قبل حوصله ندارم... پ.ن: اصلا هم به من چه که تو هم یه بار اینو نوشته بودی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 فروردین 1386 19:58
دلم نمی خواست از زیر دوش بیام بیرون... آب هم هی داغ تر می شد...حموم بخار کرده بود... یهو می دونی چی دلم خواست؟ اینکه منم بخار آینه رو پاک کنم و یکی رو توش ببینم... پ.ن: اگه بازم نمی فهمید چی نوشتم به گیرنده هاتون دست نزنید...فقط برید فیلم Just Like Heaven رو ببینید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 فروردین 1386 16:56
به شدت با امیل سیمونیان در یه مواردی دارم احساس همذات پنداری می کنم...فقط در یه مواردی ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 فروردین 1386 22:07
نمی دونم چرا....خودمم می دونم مسخره است...ولی تا دیدم که از متروی به اون شولوغی پیاده شد...یاد قمار افتادم...سه شنبه؟؟؟باختم؟قاطی کردم به خدا...می دونم خودم :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 فروردین 1386 17:33
حوصله ام سر رفته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 فروردین 1386 13:01
جدیدا به طور تمام و کمال قضیه ی حمار رو رعایت می کنم...از ضلع جنوب غربی جهارراه یه رست میرم ضلع شمال شرقی... خونه مون جلوی دانشگاه تهرانه.شب بود...قبل عید بود...حدود 10،11...هوس کردم و رفتم وسط خیابون و دقیقا از روی خط وسط خیابون و صاف از وسط خیابون راه رفتم... احساس خود ماشین بینی مزمن داره خفه ام می کنه...حالا میشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 فروردین 1386 19:51
وای این پشت چقدر خوشگل شده :)) پ.ن: اینم به خاطر اینکه قالب درست شه...خدمت شما نازلی خانوم :))
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 فروردین 1386 11:11
سال نو مبارک باشه :) پ.ن : سعی می کنم تو این سال جدید چیزها رو عوض کنم...حتی اگه مجبور باشم بعد n سال دوباره تکلیف عید انجام بدم... پ.ن 2 : یه نوشته دیگه صبر کنید قالب درست میشه :-"
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفند 1385 22:17
اعصابم خورد شد...انگار که باز همه چیز خراب شده...هرچی که ساخته بودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفند 1385 16:35
پرویز عوضی خوب است اگر تو را دوست دارد. و باغ آبادی گوساله،اگر. و مردم شهر اگر می کارند تندیس تو را در میدانی برای طواف. و من حتی که دیری است ایمان آورده ام-بی دلیل- به چشمانت. و ما ادرئک ما مریم؟ مصطفی مستور
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفند 1385 23:00
زندگی خیلی آروم و فعلا بدون هیچ خبری داره می گذره...شاید یه روزی حسرت این روزها رو بخورم که تلف کردمشون!!! ولی الان به شدت به این آرامش احتیاج دارم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اسفند 1385 08:38
عین اون قصه که برام میل اومده بود...قرار بود بزرگ شم...می خواستم بزرگ بشم که چیزی که می خوام به دست بیارم...ولی وقتی بزرگ شدم دیدم حالا دیگه اون چیز بچگانه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اسفند 1385 21:29
اونروزی که داشتم از کرج میومدم تهران....یه خانوم 45،50 ساله نشسته بود جلوم که قیافه اش خیلی مهربون بود....دلم می خواست برم پیشش و تو بغلش ول کنم خودم رو...اونم منو نوازش کنه!!! آخر سر هم بدون اینکه حرفی بزنم فقط زیر لب ازش یه تشکر کنم و برم...