-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذر 1385 13:25
یعنی شاید یکی از بدترین چیزها تو زندگی این من مادر مرده باشه،ببخشید...یعنی من مادر دوم...می تونه یه چیزی رو که مطمئنی اشتباهه همچین واسه ات توجیح کنه که تا مدت ها نفهمی که اشتباه کرده بودی... داشتم فکر می کردم هرکی تا حالا چند بار تو زندگیش گفته که ...و چقدر زود دیر می شود... پ.ن:نوشته ی اول مخاطب کاملا خاص دارد!!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذر 1385 15:18
راه نمیروم که میدوم خسته نمیشوم که این راه خاکستری هم باشد در مقصدش تو ایستادهای بلندبالای من! فقط بگو کجای زمین میرسم به تو
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذر 1385 15:05
کجاست پس این پرتقال فروش بی صاحاب شده؟!؟!؟!؟!؟!؟!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1385 19:54
چقدر بدم میاد بقیه به جای خودم برام تصمیم بگیرن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبان 1385 18:40
فردا یا پس فردا تلفنمون قطع میشه... حوصله ندارم هی برم کافی نت...دلم می خواد راحت پاهامو بندازم رو میز کامپیوتر و وبلاگ بخونم :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آبان 1385 11:59
بعضی وقت ها فکر می کنم می بینم اونقدر که خدا رو وسط صدای سنتور و لای صدای پیانو پیدا می کنم،توی مسجد پیدا نمی کنم... نمی دونم مشکل از منه یا نه...ولی کاش مامان نیاد وقتی آهنگ سنت پترز گیت کریس دی برگ رو گوش میدم...نیاد گیر بده که همش داری ترانه!!!! گوش می دی... جالبه...از بچگی اونقدر این کارها برام قبیح و زشت بودن که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آبان 1385 20:15
نمی دونم چی بنویسم...کاش یه وسیله بودش لازم نبود تایپ کنی...هرچی از ذهنت رد می شد کپچر !!! می کردش... یه چیز می خواستم بگم ولی حوصله ام نمیاد.در مورد آتش بس...نوشتم که یادم بمونه که بعدا بگم کاش لازم نبود آدما واسه فقط زدن حرف شون به طور عجیبی بال بال بزنن... ممد...میشه خلوت کنی اون سرتو...کی میرسه این امتحان های آخر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آبان 1385 22:57
نه قراره بشکنم...نه ته مونده بمونم.... یکی به محمد بگه گوشی رو برداره...باید باهاش حرف بزنم... معتاد چیپس سرکه نمکی شدم...تا حالا کسی توی حموم زیر دوش چیپس خورده؟ آآآآآآآآآآی....سیگار کشیدین تا حالا؟ به خودم گفته بودم نمی کشم...یهو می بینم 2 ساعت تموم دوستام سیگار برگ می کشن و دودش می پیچه تو ماشین... به طرز عجیبی دلم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبان 1385 10:18
فقط به خاطر تو یه خال بالاتر اومدم رو قبلی ;)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبان 1385 22:19
یه چیز جلو چشممه... یه دست که در حال حرف زدن داره گردن رو فشار میده :|
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبان 1385 22:18
یه چیز جلو چشممه... یه دست که در حال حرف زدن داره گردن رو فشار میده :|
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آبان 1385 12:57
دیروز مامانم به زور فرستادم پیش متخصص گوش و حلق و بینی و فوق تخصص جراحی زیبایی :-& فکر کنم دیده پسرش رو دستش باد کرده می خواد زود ردش کنه بره :)) قرار بودش خرج عمل 80 تومن باشه.ولی نمی دونم چرا دکتره گفتش 1 میلیون و 200 :دی...هم پلیپ دارم هم سینوزیت :-& بلا به دووووووور :)) مطب دکتره بالاتر از پارک ساعی بود.برگشتنی هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبان 1385 21:38
ببخشید....فکرم شلوغه...تقریبا در حال حاضر نمی دونم نظم ذهنی کیلو چند :دی میام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبان 1385 23:32
امانت دار خوبی ام؟ :دی آی آی آی آی!قبل اینکه دعوام کنی و بگی دیوونه این چه کاریه٬می خوام بگم این یه جور پیشوازه!:دی زیارت قبول دوست جون! :) امضا:فوضولچه!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبان 1385 16:42
دارم فردا میرم مشهد...هر چند از بس ... هستم کسی نگرانم نمیشه :دی ولی خوب ...حلالم که باید بکنید :) فعلا علی الحساب حلال کنید تا بعدا بیام تسویه کنم باهاتون :) اگه هم دیگه بر نگشتم که شانس آوردین دیگه...همگی خلاص میشین :دی فعلا.... بعدا نوشت : عیدتون مبارک :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مهر 1385 15:48
سر کوه بلند آهوی خسته شکسته دست و پا غمگین نشسته شکست دست و پا دردست اما نه چون درد دلش کز غم شکسته پ.ن:حالم خوبه :) همینجوری دلم خواست این شعر رو بنویسم...باور کنید
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهر 1385 20:41
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهر 1385 09:54
هی!!! این یه قانونه......... چقدر بدم میاد از این قانون های من در آوردی......... حدود دو ساله دلم می خواد برم بهشت زهرا....که ببینم از مرگ دور نیستم...که یادم بیفته روز مرگ...ولی اون قدر فکر می کنم بین من و مرگ فاصله است که حتی زورم میاد یه بار برم اونجا....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مهر 1385 10:30
خیلی وقت بود دلم می خواست این رو بنویسم...هیچ وقت حوصله ام نیومده بود...امشب ولی می خوام بنویسم...خدایا خیلی ممنون که مصطفی مستور رو خلق کردی :) کیفیت تکوین فعل خداوند... هوس تنهایی کرده ام.جای خلوتی می خواهم و صدای او را که دائم بگوید: ((دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم.)) و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهر 1385 22:55
mishe tooye harf zadan haat...ye chizi ro...ke baraat too zendegi kheyli kheyli mohemme...ye joori begi...ke tarafe moghaabelet be harfet bekhande o khodet faghat betooni negaah koni............ hamin p.s: che shabe mozakhrafi shodesh emshab :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهر 1385 21:40
این شعر به من تقدیم شده :) خیلی ممنون دیبا :) روزی نزدیک ، نچندان دور خود را در آغوش تو رها خواهم کرد هیچ گریزی نیست . آغوشت گرم باشد یا سرد کوچک یا بزرگ من خود را در تو رها خواهم کرد . فقط به من تقدیم شده!!!! واسه من گفته نشده.من که بی آبرو هستم،واسه دیبا حرف در نیارید!!! پ.ن:جالب ترین لینک ورودی،یکی بود که فرا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهر 1385 18:17
یادمه یه بار اشتباهی کردم و گفتم از صدای زن ها خوشم نمی آد و فقط جدیداً از آهنگ سوغاتی هایده خوشم اومده . که یادمه بعدش «من» اومد کامنت گذاشت که منم از جیغ جیغ هم نوع های خودم خوشم نمیاد (جالبه آدم سیر صعودی یه آدم رو میبینه . اون موقع ها وبلاگ غرغرو رو میخوند حالا با سانی تبادلات داره و کلی هم طرفدار . شایدم هیچ وقت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهر 1385 21:49
چه مسخره است بعضی چیزا :)) هفته ی پیش پنج شنبه سر کلاس زبان،آرش دستم اون گوشی 9500 رو دید...دوشنبه که رفتم دستم گوشی k300 رو دید...این نج شنبه اصلا دستم گوشی ندید!!! احتمالا فکر کرده در نیاوردم از تو جیبم!!!به قول ممد اهمیتی نداره....هر چی می خواد فکر کنه.... خیلی وقته این که بقیه درباره ام چی فکر می کنن بی اهمیت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مهر 1385 19:33
بعد یه روزه ی خوشگل و قشنگ....همینم کمه که حسین بیاد دم در...بگه بیا بریم افطاری مجمع فارغ التحصیلان هند.....بعدشم یه افطاری بخوری که از شدت تندی معده ات بسوزه و بگی کاش کلا افطار نمی کردم روزه ام رو ....اوضاع وقتی بد میشه که یادت می افته یه چیزایی که نباید یادت می افتاد....... خوب کاری کردی که بهم نگفتی که روزه می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مهر 1385 10:30
میشه وقتی داری می ریزی بیرون....حداقل....حداقل.....اون کسی رو که می خواد کمک کنه.......... ولی اگه تنها راه خالی شدن همینه اشکال نداره.........اون قدر روم بالا بیار که خالی خالی بشی.........به خدا نه ناراحت میشم نه هیچ چیه دیگه........تازه خوشحال هم میشم.......خیر سرم با کمک خودت این چیزا رو یاد گرفتم :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهر 1385 21:57
اونقدر حال داد که امسال از هیچ کس هدیه تولد نگرفتم جز مامان اینا.اونم نفری 6هزار تومن....اونم مامان فرداش گفتش که بیا بهت 12 تومن دیگه هم بدم،برو نصف پول کلاستو فعلا بده تا بعدا ببینیم چیکار می کنیم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهر 1385 19:35
خوبیش اینه دیگه تکلیفم معلومه!!! اگه می خندم همین جاست.اگه گریه می کنم همین جاست.اگه بوس می کنم همین جاست جلوی همه!!! اگه هم داد می زنم همین جاست.دیگه هیچ جای دیگه نمی نویسم تا اطلاع ثانوی.آخیییییییش.مردم از دوگانگی شخصیت :)) بدیش هم اینه دارم به یه نتیجه ی مزخرف می رسم....که همه دارن برام فیلم بازی می کنن....به جز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1385 21:55
JOYEUX ANNIVERSAIRE
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1385 05:02
خیالم ناراحت نبود که بخواد راحت شه! راحت راحتم :-" پ.ن:این نوشته فقط خاطراتمه.اگه حوصله چرت خوندن ندارین،خوب نخونین! دلم می خواست که...که این موبایل لعنتی بالاخره وصل می شد به کامپیوتر.که هر وقت دوست داشتم و هوس نوشتنم گرفت همون موقع تایپ کنم اگه دسترسی ندارم به کامپیتر.بعدش بیام با فینگیلیش به فارسی،فارسیش کنم،بعدش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهر 1385 10:49
به خدا من که انقدر حسود نبودم... :(( چه م شده خدایا؟ :((