-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اسفند 1385 20:39
شاید تنها فکری که این روزها کمی (فقط کمی) حالم را بهتر می کند این باشد که چیزی که او حاضر است برایش خیلی چیزها را بدهد تا فقط چند دقیقه به دست بیاوردش.............هست!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفند 1385 23:08
دیده ای؟ گاه تمام انرژی ات...تمام زندگی ات...تمام عشق و محبتت را می گذاری در طبق می دهی دست آنی که تاب آشفتگی ش را نداری. دیده ای؟ آنقدر پریشان است آن دوست داشتنی که اینهمه حضور را از تو نمی بیند! دیده ای؟ هی می خواهی داد بزنی و بگویی من هستم! به من اعتماد کن! من کمک حالت می شوم! اما او فقط پریشان است...پریشان... دیده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفند 1385 09:20
انگار که یکی بیاد و هی در بزنه و تا در رو باز می کنی می بینی هیچ کس نیست...ولی هرچقدر هم که تند بدوه حتی اگه نتونی سر کوچه پیچیدنش رو ببینی...بازم بوی عطرش هست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اسفند 1385 09:35
نمی دونم چراها....ولی خودم می دونستم باید قبلش te بیارم...خودم می دونستم که اون فعل ها se lever , se cocher هستش... خودم می دونستم که باید اونجا passe compose بیارم... می دونم که امتحان کنترلمون بود....ولی خوب حوصله نداشتم درستش کنم...شانس آوردم معلممون اون روز خوش اخلاق بود و به دیکنه ی کلا غلط من نمره ی 83 داد......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 اسفند 1385 16:52
-Si on veux on peut...n'est-ce pas? -Je sais....mais.........
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اسفند 1385 12:55
وقتی سر کلاس زبان خودت هیچی بلد نیستی و هم گروهیت هم بدتر از تو...و هر کاری می کنی شاید این هم گروهیت یه ذره حرف بزنه و مگالمه تون طولانی تر بشه و نمیشه...کافی با همون ۲٬۳ تا کلمه ای که بلدی یه چرت و پرتی بگی که همه شروع کنن به خندیدن و استاد یادش بره که شماها داشتین حرف می زدین مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمن 1385 11:35
چیز تازه ای نیست....همه آخرش به اینجا می رسن...به اینکه نه همیشه،ولی بیشتر وقت ها،این خودتی که باید به خودت کمک کنی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 بهمن 1385 16:27
تو شروع کردی یا من؟ هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.... انگار غرغر هام هم ته گرفته...توی غرغر همیشه پر نوشته بودش.ولی حالا اینجا...نه اینکه چیزی نباشه.هنوزم همون قدر غرغر می کنم...ولی دلم می خواد همون لحظه بنویسم...وقتی گذشت دیگه اونقدر ذهنم شلوغه که اگه بخوام هم یادم نمیاد... تو شروع کردی یا من؟!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 بهمن 1385 00:08
وای خیلی ممنون آبجی مریمم....و ما ادریک ما مریم :X زودتر خودت هم بیا پیش بچه ات و شوهرت...خوب؟ >:D<
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 بهمن 1385 17:57
راستش....اون موقع که مهدی افتاد رو گردنم و نصف هرا های کمرم به طرز فجیعی کشیده شد،درسته که دردم اومد...ولی عادت دارم به درد...فقط به همون دلیلی که از صبحش پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم،دنبال بهونه بودم...خودم رو انداختم زمین و شروع کردم به گریه کردن...دردم میومد ها...ولی نه اونقدر که...و اون ها همش داشتن به این فکر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 بهمن 1385 22:31
فردا دارم میرم مشهد...نمی دونم تا کی...بلیط برگشت نداریم...خدا رو کی دیده؟شاید کلا برنگشتیم...حلالمان کنید :) کلی حرف داشتم...اگه عمری موند بعدا....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمن 1385 23:24
یهویی بعد دیدن سایت مصطفی مستور،هوس من دانای کل هستم کردم.... و ما ادراک ما مریم :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمن 1385 21:47
فقط برای اینکه نوشته ی قبلی نباشه :)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمن 1385 21:44
وقتی داشتم به کامنت نرگس فکر می کردم...وقتی داشت یادم میامد آن کوچه و پست برقش که با سر نزدیک بخورم به آن (لابد می دانید چرا؟) چرا باید اسم آن کوچه را ببینم روی پاکتی که جلویم بود؟ حالم خوب نیست و هست...یکی بگیرد دستم را...یاد دیوار افتادم...که قرار بود بهش تکیه دهم...کجاست؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمن 1385 20:25
و تو انگار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمن 1385 07:02
نه رمیدم......نه گسستم.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 بهمن 1385 17:18
فردا امتحان هام تموم میشه... به شخصه قول میدم تا بعد از عید٬جز برای خوش گذرونی و عشق و حال پام رو تو ملی نذارم... والسلام :دی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمن 1385 09:26
بد جوری یا ساناز افتادم...بابای دلی رو کچل کردم از بس سراغشو گرفتم ازش...هی دوست داشتم از ساناز حرف بزنم... یادم نمیاد اولش...شاید یه فوضولی معمولی...یه بچه ی تازه سایبر دیده!!! می خواست که همه جا سرک بکشه و ببینه این کی و اون یکی کی...که میرسه به آی سودا...طول کشید تا رگ ترکیم به کار بیفته و زودی بفهمم بانوی ماه و آب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمن 1385 17:20
همش پرید... :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 بهمن 1385 11:22
یعنی تازه دارم یه چیزایی رو می فهمم... شاید قدیما(نه خیلی دور...همین نزدیکی ها...) زیادی ایده آل فکر می کردم...شاید اون موقع ها که ممد بهم می گفتش پر خانوم با من فرق داره نمی فهمیدم...وقتی می گفت امین فرق داره٬با خودم٬شایدم یه کم بلندتر می گفتم چه فرقی داره؟ولی حالا می بینم فرق داره... یه چیزایی هستش٬لمس کردنیه...تا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 دی 1385 22:16
دکتر شریعتی: دنیا را بد ساخته اند... کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است . زندگی یعنی این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 دی 1385 14:38
واقعا دارم به این نتیجه می رسم که هر چی جلوتر میرم دلم بیشتر می خواد که به عقب برگردم...حتی اگه اون عقب ۶ ماه پیش باشه...خدایا فقط ۶ ماه...سرم درد می کنه...کاش میل های قدیمی رو زیر و رو نمی کردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 دی 1385 21:10
چه حرف قشنگی زدی...مطمئنم تا عمر دارم فراموش نمی کنم... کسی که فکر می کنه عاقله،هیچ وقت عاقل نمیشه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 دی 1385 14:54
حالا هی شماها بخندید به اینکه ما یه نفر هم پیدا نمی کنیم که باهاش بریم برف بازی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دی 1385 09:45
وقتی برف میاد و آدم حتی یه پایه ی برف بازی هم نداره باید بگه فردا امتحان دارم و باید درس بخونم دیگه؟همینو میگن؟!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دی 1385 17:22
مثه شاگرد تنبل های کلاس که خپل و درس نخون و بی انضباط هستن و می خوان خودشون رو بچسبونن به اون شاگرد زرنگه ی قدبلند خوش تیپ٬که نور چشمی معلم ها و هستش و پولداره و همیشه شاگرد اوله و فوتبالش هم توپه... پ.ن:نوشته ی قبلی اولش فکر کردم خطاب به یه نفر هستش...ولی بعدش دیدم ربط به خیلی ها داره...ولی چیزی که خوش حالم کرد(نه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دی 1385 09:43
بد خورد تو ذوقم....تو که می دونستی من تو چه حالیم....حداقل اون موقع،که دیشبش تازه یه ذره ذوق کرده بودم و امیدوار شده بودم،نمی زدی تو ذوقم :( بد حالم رو گرفتی :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 دی 1385 13:06
و آن هنگام که شوهر خواهر ما بر آن شد بزنه اون ور و آب و راهی بلاد کفر شه٬معجزه ای به وقوع پیوسته بود...زیرا بعد آن هم خواهرم بعد دو ماه رفت و مامانم شد وکیل آن دو...حالا هر وقت که کم میاریم٬حساب شوهر خواهرم میشه صندوق ذخیره ی ارضی و مامانم هم میشه احمدی نژاد :دی ای خالی می کنه این حساب رو...ای خالی می کنه :)) مریم جان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دی 1385 18:20
بعد کلی... آرش بهم زنگ زد...شایدم من بهش زنگ زدم...۳۳ سالشه٬ولی اصلا حس نمی کنم که ازم بزرگتره که باهاش ناراحت باشم موقع حرف زدن...میگه شنیدم درس نمی خونی و سر کار نمیری.می خندم میگم خوب اینکه عادیه...یه جوابی میده که هم خوشم میاد و هم خجالت میکشم.میگه: عادیه٬ولی نه واسه کسی که دوست منه... راست میگه...هر وقت همو می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذر 1385 13:07
خدمط نویصنده ی ارجمند٬جناب آقای صرمدی... من دلم می خواد به جای " س " آخر کلمه ی شما٬یه " ا " بذارم و زل بزنم بهش... همین