زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

چیز تازه ای نیست....همه آخرش به اینجا می رسن...به اینکه نه همیشه،ولی بیشتر وقت ها،این خودتی که باید به خودت کمک کنی...

تو شروع کردی یا من؟
هر چی فکر می کنم یادم نمیاد....
انگار غرغر هام هم ته گرفته...توی غرغر همیشه پر نوشته بودش.ولی حالا اینجا...نه اینکه چیزی نباشه.هنوزم همون قدر غرغر می کنم...ولی دلم می خواد همون لحظه بنویسم...وقتی گذشت دیگه اونقدر ذهنم شلوغه که اگه بخوام هم یادم نمیاد...
تو شروع کردی یا من؟!...

وای خیلی ممنون آبجی مریمم....و ما ادریک ما مریم :X
زودتر خودت هم بیا پیش بچه ات و شوهرت...خوب؟ >:D<

راستش....اون موقع که مهدی افتاد رو گردنم و نصف هرا های کمرم به طرز فجیعی کشیده شد،درسته که دردم اومد...ولی عادت دارم به درد...فقط به همون دلیلی که از صبحش پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم،دنبال بهونه بودم...خودم رو انداختم زمین و شروع کردم به گریه کردن...دردم میومد ها...ولی نه اونقدر که...و اون ها همش داشتن به این فکر می کردند که من نره غول که اونا هرچی منو میزنن صدام در نمیاد،چی شده که دارم گریه می کنم...خوب دلم گرفته بود و نفهمیدن...................

فردا دارم میرم مشهد...نمی دونم تا کی...بلیط برگشت نداریم...خدا رو کی دیده؟شاید کلا برنگشتیم...حلالمان کنید :)
کلی حرف داشتم...اگه عمری موند بعدا....