-
زندگی میگن برای زندههاست، اما خدایا..
جمعه 8 دی 1402 21:12
حقیقتش، زیبایی زندگی فقط آنجایش که از دلتنگی مردگان در حال پاره شدنی و هیچ گهی نمیشود بخوری. این را امروز خود زندگی برایم یادآوری کرد. اینطور که در سالگرد فوت مادربزرگم که از اسمش پیداست سال پیش بود و من در غربت به مدت یک هفته از سرکار که میآمدم تا وقتی باید میرفتم دنبال پروانه، مینشستم در تاریکی عر میزدم و به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 تیر 1399 14:42
امروز بازار تعطیل بود. صبح که بیدار شدم با صدای زنگ تلفن پروانه بود که میخواست برود دندانپزشکی. بلند شدم و مثل خودش که معمولا تا دم در بدرقهام میکند و از لای در نگاه میکند و از لای در آسانسور نگاه میکنم تا بسته شود و بین نگاههایمان خودمان نباشیم که فاصله انداختیم، تا دم دربدرقهاش کردم. همیشه یادش میرود که او...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آذر 1397 15:07
خیلی زشته آدم پسورد وبلاگش رو یادش بره. ولی خواستم بگم آقا یا خانم بلاگاسکای، عاشقتم که وقتی ایمیل ریکاوری فرستادی، صدام کردی سلام زویی. دوباره عاشقت شدم از سر.
-
شتری که روی همه میخوابه.
دوشنبه 4 آذر 1392 12:05
ازدواج کردم؛ تقریبا به همین سادگی. اصلا راستش را بخواهید، نیامده بودم که بنویسم. نخواستم که تعریف کنم که چه شد و چهجوری آشنا شدیم و همهچیز چهجوری گذشت. نه که نخواهم که شما بدانید، قصدش را نداشتم. سوء تفاهم نشود. بخواهم بیشعور باشم، در یک جمله خلاصه کنم، میگویم یکهویی بار خورد. مفصلش اما زیاد هم تفصیل ندارد. دوست...
-
مبعوث شدی برای معجزهای هرشبانه..
شنبه 11 تیر 1390 01:42
کسی هست که معجزه میکند؛ شبها.. از صبح تا غروب را میگذرانی به کاری، به درسی، به تفریحی. حواس خودت را پرت میکنی از شب، که همیشه فرق داشته. از بعد از تاریکی هوا، تا هنگام خواب. ناگهان سرازیر میشوند حجم عظیم افکار و خیالات و خاطراتی که اتفاق افتاده و نیفتادهاند، اما تو در ذهنت همه را جا دادهای مانند خاطرهای. لذت...
-
مردی که نمرد.. نامردی که زنده ماند..
سهشنبه 7 تیر 1390 22:27
خواست چیزی نباشد که بود. هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند. نبودن را یا نابود شدن را. راوی برایش اتاق بزرگی در نظر داشت با میز ریاستی بزرگ. حتی خود راوی هم نمیدانست چرا و خودش هم. ولی ظاهر اتاق طوری بود که وضع مالیاش را خوب نشان میداد. کتابخانهی مرتب سرتاسر کنار دیوار. پنجرهای بزرگ که اگر پرده نپوشانده بودش،...
-
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را..
یکشنبه 29 خرداد 1390 07:44
روز نبود، شب هم نبود. نیمهتاریک بود. حتی گرگ و میش هم نبود، هوای نیمهروشنِ لعنتیِ دمِ غروب بود. زمستان نبود، تابستان بود. سکوت نبود، صدا بود، هیاهو بود، بلندی مبهم بوق ماشینها و صدای موتورها بود. تنهایی نبود، انگار وسط شلوغترین خیابان دنیا بود. خنده نبود، اشک بود. آغاز نبود، پایان بود. خوبیها مُرده بودند انگار و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 دی 1389 02:07
چند ماه که بگذرد، میشوم ۲۷ ساله. عاشقانه نوشتن نمیدانم. ۲۷ ساله میشوم و عاشقانه نوشتن، عاشقانه نگاه کردن نمیدانم. عاشقانه حرف زدن هم میشود برام عزیزم و قربونت برم و دوستت دارم، غیر این هیچ نمیدانم. ترس برم میدارد گاهی. از تمام حسهایی که شاید مدتها قبل باید تجربه میکردم. حالا در آستانهی ۲۷ سالگی (یکی نیست...
-
شاد باش و به اندازه زی..
پنجشنبه 8 مهر 1389 00:40
خانومها عادت کردهاند و شاید هم نکردهاند به عادت ماهیانه. اما آدمها (دقت کنید که آدمها و نه فقط خانومها) سالی یکبار پریود میشوند. همه و از دم.. کسی گفت که من نمیشوم و پیش نمیآید و فلان و بیسار، شک نکنید دروغ میگوید. عادت هم نمیشود هیچگاه. چه یک سال باشد و چه یک عمر. آدمها در روز تولدشان غمی میگیردشان که...
-
کار آدم رو مرد میکنه.. ما رو خسته..
جمعه 26 شهریور 1389 16:45
یادمه نرگس یه بار نوشته بود یه چیزی تو مایههای اینکه اینجا زیر زمین است یا چی.. در مورد مترو که مردم چون فکر میکنن اتوبوس نیست، میشینن کف مترو.. شاید اونموقع خندیده بودم و شایدم نه؛ احتمالا حق رو داده بودم به نرگس. ولی پنجشنبه که داشتم برای روز سوم از سر کار جدید از بازار برمیگشتم، دیدم واقعا پاهام دیگه تاب...
-
و ما ادراک ما دلپارگی..
جمعه 7 خرداد 1389 21:26
تو بگو تقصیر فاصله بنداز هربار و من بگم هربار تقصیر فاصله.. تو بیا قضاوت کن، بیا حکم شو. به من بگو تو اگه مردی بود که زنت تو آغوشت، اگه زنی بود که مردت تو آغوشت؛ اونوقت وسط خندهها و بوسهها و از پشت بغل کردنها و بوسیدن انحنای گردن و نفس کشیدن توی موهای همسرت، یهو یاد چیزی میافتادی و ذوق میکردی و خیلی بیربط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفند 1388 12:53
این روزها گاهی خیلی یاد قدیمترها میافتم. توی خیابان راه میروم و هرکسی را میبینم یکهو میپرم بالا که چهقدر شبیه نرگس بود؛ نکند خودش باشد. بعد یادم میافتد آخرینباری که دیدمش، اول یوسفآباد بود که من توی اتوبوس بودم و نرگس داشت از خیابان رد میشد. بعد یادم میافتد به امیرحسین که با نرگس خوشبخت باشند کاش. یاد...
-
دلتنگ
سهشنبه 30 تیر 1388 13:46
زندگی شده است جایی شبیه جهنم، تو هم شدهای تکهای از بهشت. گاهی به امید شنیدن صدات، که باورم شود بهشتی وجود دارد زندهام و گاهی به خواندن کلمات سر خورده از روی انگشتانت روی تقتقهای این فاصلهی لعنتی... مرد که نداشته باشد زنی را در آغوشش مرد نیست، که مرده است... که مردهام این روزها در جهنم خیال نبودنت. روزهای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 خرداد 1388 00:56
نمیفهمی که غصهدار میشم وقتی تو جیتاک بهت پیام میدم و خیلی وقته جوابی نشنیدم... پ.ن: روزهای بیجوابی از کسانی که میشناختی خیلی سخته... خیلی سخته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 خرداد 1388 22:12
قصهی کدامتان را بنویسم که هیچکدام تمام نشد؟ قصهی دوری تو را که هیچوقت نفهمیدم تو نخواستی یا نبودی یا کسی تو را میخواست یا فقط از من فراری بودی؟ امشب هوس کردهام اسم قصهام را بگذارم همهی دلبرکان من... مثل نویسندههای مسخرهی نفهمی که بعد از یک روز خرید با همسر عزیزشان، خسته شدهاند. شام مفصل را خوردهاند و لباس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 فروردین 1388 10:38
خفقانگی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 فروردین 1388 21:21
شما دو تا کیا هستید دیگه؟ که نمیدونم از کجا راهتون افتاده به این غمخونهی من و هرهر میخندید به روزگارم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 فروردین 1388 19:19
میدونم بده که آدم روزهای اول سال رو سرحال نباشه. اما خب نیستم و حتی یادم نیفتاد بیام تبریک بگم... سال نوتون مبارک به رسم عادت... امیدوارم سال خوبی داشته باشید و دعام عادت نیست... واقعا از خدا میخوام برای خودم و شما که سال خوبی داشته باشید... برام دعا کنید که خیلی محتاجم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اسفند 1387 11:52
خانوما! 8 مارستون مبارک بود ایشالا :) پ.ن: ایشالا یه خوبتون نصیبم بشه :))))
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 بهمن 1387 22:26
این پدرجان ما از وقتی بازنشست شده خیلی بیشتر شبیه رضاخان شده استها. حالا ما زندگیمان تازه شب از نیمه گذشته شروع میشودها، آنوقت پدرجان ما این ساعت تا از 12 میگذرد، هی زرتی این مودم را از برق میکشد. من هم هی این کامپیوتر جلویم، خوابم هم که نمیبرد، اگر لاست داشته باشم قسمت جدیدش را، میبینم و اگر هم نداشته باشم،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 بهمن 1387 13:39
حرف بزن با من... تنها کاری که میتونم انجام بدم برات... که گوش کنم بهت... همینم از من نگیر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 دی 1387 23:38
یادم نیست قبلا چند بار سر کسی داد زدم. ولی مطمئنم از تعداد انگشت های دست و پا و دست و پای شما و اونا کمتره خلاصه. ولی امروز صبح اون قدر شاکی بودم از دستش و از بس هی می خواست بگه که تقصیر من نیست و هی می گفت که منو خراب کردی، داد زدم و گفتم به جای این که بگی مسئولش من نیستم، بگو معذرت می خوام که یادم رفت. اون جوری دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 دی 1387 01:43
من میشم مینیمال نویس. شاید هم مینیماستمال نویس. تو هم بشو قصه نویس. جاها عوض یه مدت. باید متعادل بشیم یه کم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 دی 1387 19:03
باید خودم را مجبور کنم به نوشتن... این روح یخزده را بیدار کنم :| چند روزه حالم خوبه. یعنی هم بده و هم خوبه. نمیدونم اصلا چهجوریه. اومدم اینجا بنویسم که فقط نمیرم، که سعی کنم زنده بمونم... فصل امتحانها و طبق معمول درس نخوندم هیچی. کار هم که سنگین و هر شب تا دیر وقت سر کار. خدا بهم رحم کنه با این 16 واحد. کاش نیفتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 دی 1387 19:25
یکروز به خودت میایی بالاخره. میبینی بزرگ شده ای به مقدار لازم! هفت سال اول را بچگی کردهای و دوازده سال هم هر روز خدا را مدرسه رفتهای و گاهی وقتها حتی تابستان را هم رفتهای به کلاسی یا ورزشی. مدرسه که تمام شد و نتیجهی کنکورت که لابد همهی زندگی آیندهات بند آن است آمد، حالا نوبت زندگی آینده شده. اما هنوز خودت را...
-
شب های روشن
دوشنبه 27 آبان 1387 17:01
- شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟ - آره.ولی به دلشون ننشستم. - یعنی چی؟ - یعنی قبلا یه نفر به دلشون نشسته بود... کلمه ها دور هم جمع شده اند و پچ پچ می کنند تا شعری از تو بگویند بیچاره ها بی خبرند ، ساده هستند ، نمی دانند اصل کار تو هستی که نیستی...* همین... *منبع: kaho.blogfa.com
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آبان 1387 21:50
تو را همینطوری از من گرفت، نه؟ پشت یک چراغ قرمز، یا شاید توی صف پمپ بنزین. آمد کنار ماشینتان با ماشین خودش. من که هیچوقت ماشین نداشتم که بخواهم همچین کاری برایت کنم. شاید توی صف پمپ بنزین آمد و خندید. گفت شاید چه شال قشنگی، شاید هم گفت چه جوری تونستی این ماشین رو اینجوری داغون کنی یا هر مزخرف دیگری که توجه تو را به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبان 1387 23:40
راه می افتم.می دانم نه حوصله دارم و نه تحمل.اولین کتاب فروشی را که می بینم می روم داخل. نگاه می کنم به کتاب ها، حتی حوصله انتخاب هم ندارم از بین شان. به فروشنده می گویم برای یک پسر بیست ساله که تولدش است چه کتابی دارد. دو تا کتاب می دهد و تا می خواهم ازش که برایم کادویشان کند، می گوید کاغذ کادویش تمام شده. حالا باید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آبان 1387 17:15
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهر 1387 12:01
بعدا نوشت: من اصلا نمی دونستم یه پست خالی اینجاست.شماها انگار همه تون آماده اید پشت سر آدم حرف در بیارید ها :دی