زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

مبعوث شدی برای معجزه‌ای هرشبانه..

کسی هست که معجزه می‌کند؛ شب‌ها..

از صبح تا غروب را می‌گذرانی به کاری، به درسی، به تفریحی. حواس خودت را پرت می‌کنی از شب، که همیشه فرق داشته. از بعد از تاریکی هوا، تا هنگام خواب.

ناگهان سرازیر می‌شوند حجم عظیم افکار و خیالات و خاطراتی که اتفاق افتاده و نیفتاده‌اند، اما تو در ذهن‌ت همه را جا داده‌ای مانند خاطره‌ای. لذت می‌بری از به یاد آوردن‌شان و درد می‌کشی.

شب که می‌گذرد آرام آرام، چراغ‌های خانه که خاموش شد و کسی جز تو حواس‌ش به تو نبود، آسوده‌خیال خودت را ول می‌دهی توی خاطرات اتفاق افتاده و نیفتاده. آسوده‌خیال؟ خیال تو بهترین چیز دنیاست. حتی اگر نباشی. فشار آوردن به ذهن، برای یاد آوردن طرح لب‌ها و لب‌خندها، برای کشیدن حالت پلک زدن چشم‌ها و نگاه‌های زیر زیرکی، این‌ها بهترین چیز دنیاست اگر بتوانی به یادش بیاوری. خراب‌ت می‌کند اما دو چیز. کم آوردن ذهن از یادآوری هرچه که تو بود و دوم خواستن دل از بودن دوباره‌ی تو..

آن‌وقت سر را روی بالش می‌گذاری و سعی می‌کنی حواس بقیه را که خوابیده‌اند، به خودت جلب نکنی. تا اشک بریزی و اشک بریزی و اشک بریزی، تا سر حد درآمدن چشم‌ها از حدقه و سردردهای دیوانه‌کننده و بمیری..

باز فردا بیدار شوی و ببینی کسی معجزه کرده و باز تو هستی و من و حواس‌پرتی‌های صبح تا غروب و بعد از غروب، من باشم و تو..

مردی که نمرد.. نامردی که زنده ماند..

خواست چیزی نباشد که بود. هنوز نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. نبودن را یا نابود شدن را. راوی برای‌ش اتاق بزرگی در نظر داشت با میز ریاستی بزرگ. حتی خود راوی هم نمی‌دانست چرا و خودش هم. ولی ظاهر اتاق طوری بود که وضع مالی‌اش را خوب نشان می‌داد. کتاب‌خانه‌ی مرتب سرتاسر کنار دیوار. پنجره‌ای بزرگ که اگر پرده نپوشانده بودش، تمام شهر نه، اما از آن‌جایی که بود به پایین را می‌توانست ببیند. اما لابد چون وضع‌ش خوب بود، خانه هم بالای شهر بود و تصویری که در پنجره بود، قسمت زیادی از شهر را شامل می‌شد. راوی حتی نمی‌دانست باید خانه‌ی شخصیت داستان‌ش باشد یا دفتر کارش. تنها چیزی که قطعیت داشت، سیگار روی میز بود. یک بسته‌ی نیمه‌خالی وینستون قرمز. زیرسیگاریِ بیش از نیمه‌پری که با هربار خاموش کردن سیگار توی‌ش، یا بوی خاکسترهای به هم خورده بلند می‌شد، یا بوی سوختن فیلتر سیگارهای کشیده شده‌ای که زیر خاکسترها دفن شده بودند.

راوی نشسته بود روی صندلی کنار درب ورودی که لابد با توجه به سر و وضع اتاق، خیلی هم کوچک نبود. حتی می‌شد گفت خیلی هم بزرگ بود. نشسته بود و زل زده بود به شخصیت داستان‌ش. شخصیت داستان او را نمی‌دید، به خاطر همین طبیعی‌ترین رفتاری که هر فردی در این شرایط بود ممکن بود انجام دهد، انجام می‌داد. اما بدی‌ش به این بود که طبیعی‌ترین رفتارها، در این شرایط، به هیچ‌وجه رفتارهای طبیعی‌ای نبودند.

گوشه‌ی پرده را کنار زد و نور زیادی ندوید توی اتاق نیمه تاریک. غروب گرفته‌ای بود. خورشید گم شده بود زیر گرد و غبار و آلودگی شهر. کمی نگاه کرد و پرده را انداخت. شهر هم به همان گرفتگی بود که او بود. دفتر گرانی بالای ساختمانی بلند، شاید هم خانه‌ای. حتی خودش هم یادش نمی‌آمد خانه‌اش است آن‌جا یا دفتر کارش. آه نکشید. نفس عمیق بود یا فرو خوردن درد. چه فرقی می‌کرد؟ تنهایی وقتی همه‌جا هست، تفاوتی نیست بین خانه و دفتر. به سرش زد کمدها را نگاه کند. رفت سراغ کمد کنار کتابخانه، دقیقن کنار دیوار پنجره. دو در کمد را با هم کشید. خنده‌اش گرفته بود. نیمی پر از زونکن و ورق، نیمی پر از لباس رسمی و غیر رسمی و زیر و رو. درها را ول کرد سمت کمد و نشست پشت میز، روی صندلی بزرگی که پشت‌ش تا بالای سرش و بیشتر هم ادامه داشت. سیگاری گیراند. پک محکمی زد و گرمای آتش فندک سیاه درازش سوزاند گلوی‌ش را. سرفه‌ای کرد. هیچ‌وقت عادت نکرده بود به این سوزش. سال‌ها بود که سیگار می‌کشید و کم هم نمی‌کشید، اما هنوز هم می‌سوزاند گلوی‌ش را. یاد بچگی‌های‌ش افتاد که هیچ‌وقت عادت نکرده بود به گرمای نان. همیشه بعد از گرفتن‌ش، مدام روی دست‌های‌ش بالا پایین می‌انداخت‌شان که سوزش دست‌های‌ش کم‌تر شود. سرش را کمی تکان داد که کشیده نشود به گذشته. می‌دانست آخر این خاطرات، می‌رسد به جایی که همیشه به همین وضع می‌کشاندش. سیگار را خاموش کرد نیمه. رفت سراغ کمد و حوله‌ی بزرگ سرمه‌ای‌ای را برداشت. رفت سراغ دری همان کنار اتاق بزرگ. نیمه راه برگشت. سیگارش را برداشت. سیگار زیر دوش آب‌گرم و توی وان آب داغ، لذت دیگری داشت. هنوز تصمیم نگرفته بود که وان را پر کند و معطل شود یا یک‌راست برود زیر دوش. اما فرقی نداشت. وان را هم که می‌خواست پر کند، همان‌جا سیگار می‌کشید و منتظر می‌ماند. رفت توی حمام و در را پشت سرش بست..

راوی از روی صندلی جلوی در بلند شد. رفت سراغ چراغ نیمه‌جانی که اتاق را نیمه تاریک نگه داشته بود و نمی‌گذاشت تاریکی حمله کند به تمام اتاق و حالا که دیگر خورشیدی نبود، سیاهی را بگذارد به جای کورسوی نور. خاموش‌ش کرد. سری تکان داد از روی غم برای شخصیت داستان‌ش. پرده‌ی نیمه‌فرسوده را کمی کنار زد و نگاه کرد به خانه‌ای که جلوی روی ساختمان بلند می‌شد و بقیه‌ی ساختمان‌های آن‌سوی خیابان. بوی تغفن جوی آب که به مشام‌ش خورد، پرده را انداخت و زل زد به میز تحریر کوچک و صندلی که قیژقیژش هنوز انگار می‌پیچید توی اتاق خالی. در کمد باز مانده بود و از کنارش، گوشه‌ی یکی از نامه‌ها معلوم بود. نزدیک‌تر شد. دو دل بود که اجازه‌ی خواندن نامه‌های خصوصی شخصیت داستان‌ش را دارد یا نه. فرقی هم نمی‌کرد. حدس می‌زد چه چیزی پیدا می‌کند توی نامه‌ها. حرف‌های تکراری دوستت دارم و روزی اگر نباشی، می‌میرم. فکر کرد با خود، حرف‌های تکراری و چند نفر واقعن می‌میرند؟ یادش نیامد که کسی مرده باشد. راوی بود، تاریخ‌نویس نبود که.

رفت سمت میز. بهمن‌چی را از روی میز برداشت. نخی درآورد از توی‌ش و گذاشت روی لب‌ش. تنها چیزی که بود، همان فندک بود. به همان سیاهی و درازی. کهنه. نخواست فکر کند از کجا آورده این فندک را. معلوم بود برای خودش. سیگاری گیراند، گلوی‌ش سوخت و سرفه‌ای کرد. فندک رو از نزدیک روی میز پرت کرد و زد بیرون از خانه که حالا پر شده بود از بوی تعفن فاضلاب بیرون..


پ.ن: به عمرم داستان ننوشته بودم. لابد حالا جرات کردم که می‌دانم کسی این‌جا را نمی‌خواند. نه حس ویرایش کردم دارم و نه ویرایش کردن می‌دانم. اعتراف هم می‌کنم حتی موضوع داستان میانه‌ی راه عوض شد.

پ.ن.۲: سطل در گوشه‌ی اتاق است. برای بالا آوردن، لطفن از سطل استفاده کنید..