زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دارم میرم مسافرت...این مسافرت ها یه بدی داره...دلم واسه اینجا تنگ میشه...مخصوصا اونجا که مشغوایت کمتره و آدم می تونه بیشتر فکر کنه و بیشتر دلش می خواد که بنویسه...

پ.ن: این ترم می خوام 20 واحد بردارم...نمی دونم سنگ بزرگه یا نه.ولی باید پاس کنم.بااااید پاس کنم...

این قضیه ی فکر کردن داره با همه ی وجوه زندگیم قاطی میشه...از کتاب خوندن گرفته تا چیزای دیگه
دارم دالان بهشت رو می خونم...بعضی وقتا میخوام بگیرم از حرصم این دختر ابله داستان رو بزنم...بعدش یه جاهاییش برام جالبه...خود من همیشه با خودم این فکر رو می کردم،که اگه با کسی ازدواج کنم،شب اول میرم میشینم جلوش،بهش میگم هرکاری تو دوست داری می کنیم.میگم تا هر وقت که تو دلت بخواد بهت حتی نزدیک هم نمیشم...بعدش یه جاهاییش به پسره حق میدم...شاید هیچ زنی نتونه اون حس حسادتی رو کخ مردها دارن و سعی در انکارش دارن درک کنه...حتی خواهر خودم که بعضی وقتا میاد یه چیزایی رو تعریف می کنه،با اینکه بهش اعتماد کامل دارم،با اینکه می دونم خطا نمیره،با اینکه می دونم حتی به این چیزها فکر هم نمی کنه،بازم یه چیزی اون ته وول میخوره.جلوی خودمو می گیرم که چیزی بهش نگم.به نظرم تنها چیزی که هیچ وقت روی نوع بشر تاثیر نداشته زور بوده.اینکه بخوای عصبانی بشی که تو چرا همچین کاری کردی...حالا...اون حس حسادت خیلی قویه...این که دلت می خواد به قول خیلی خارجی ها your girl فقط مال خودت باشه.هیچ مردی باهاش نگه و نخنده،حتی نگاهش هم نکنه...حتی اگه اعتماد کامل هم باشه،حتی اگه بدونی اون دختر به هیچ کس به جز تو فکر نمی کنه،بازم نمیشه که اون حسادت رو خاموش کرد...
یا گاهی اوقات که تو خیابون دارم راه میرم و چشمم میفته به یه کافی شاپ که پشت هر میز دو نفر نشستن و دارن می خندن،فکر می کنم دلم میخواد که نخندم...دلم می خواد حرف معمولی بزنم...دلم می خواد هیچ کدوم حرف خیلی خنده دار نزنیم...فقط یه کم! که فقط لبخند بزنیم...یا اصلا پا شیم و بریم بیرون و توی شب قدم بزنیم و دستای همدیگه رو گرفته باشیم...بدون هیچ حرفی...
یا اینکه از شنیدن اینکه پدر بزرگم از خندیدن مادر بزرگم لبخند زده و پرسیده که قضیه چی بود...سعی می کنم تو ذهنم این صحنه رو مجسم کنم...
و خیلی یا اینکه های دیگه...
و اون وقت سعی می کنم از بین همه ی این خاطرات و فکر ها و تصورات شلوغ و پلوغ،معنی دوست داشتن رو بفهمم...

پ.ن: این روزهای نبودن بابا و صفور به مامان از من خیلی سخت تر می گذره...الان که فکرشو می کنم می بینم من کم حرفم...توی خونه کم حرف می زنم...توی جمع های دوستانه کم حرف می زنم...شاید تنها جایی که بشتر حرف می زنم پای تلفن باشه،که اونم خیلی کمتر از قبل شده...ولی مامان همیشه وقتی بابا میومد شروع می کرد به حرف زدن باهاش.هرچی سعی می کنه منو به حرف بکشه انگار نمیشه...خودمم که گاهی وقتا سعی می کنم ادای آدم های اجتماعی رو در بیارم می فهمم که دارم تظاهر می کنم...عین انگلیسی های کلیشه ای یا از وضعیت آب و هوا می پرسم یا از اینکه نظر شما در مورد بنزین چیه...باز خوبه چند روز رفته بودیم خونه خاله و خیلی مامان تنها نموند...

پ.ن 2:سعی کردم دور و برم رو خلوت کنم...شاید دور و برم کمتر از انگشت های دستام آدم مونده باشه...شاید کم بشه از این همه آشفتگی...

پ.ن 3: کارهایی که باید 2 سال پیش می کردم رو تازه الان دارم می کنم...ولی خوب راست میگی...بهتر از هیچ وقت انجام ندادنه...نمره ی آخرین درسم هم اومد...14 شدم.می خوام برم سربازی.باید درس بخونم.باید زبانم رو خوب بخونم...دیگه بسه همه ی اون روزای سستی...

دارم فکر می کنم...دارم فکر می کنم که عشق چیه...ولی انگار که سعی کنی آب رو تو دستت مشت کنی،هرچی بیشتر فکر می کنم،انگار که همه ی اون چیزایی که می دونستم هم،از ذهنم میره
یه بار میام بشینم و بشکن بزنم و بخونم عشق یه چیزی مثه کشک و دوغه...بعدشم فکر می کنم عشق خیلی مقدس تر از این حرفاست...کدومشون بود که می گفت من تا عاشق یه زنی نباشم نمی تونم بهش دست بزنم...بعدشم که عاشقش شدم بازم نمی تونم بهش دست بزنم...
و بعدش گیر می کنم...انگار میشه یه بن بست...یه کوچه ی دو طرف بن بست...هیچ راهی نداری برای فرار ازش...و بعدش مجبوری یا اونقدر فکر کنی که بتونی پرواز کنی...یا مثل بقیه ی آدمای دور و برت،یه زندگی مسخره رو دنبال کنی...یه زن، یه بچه، یه کار، و یه زندگی که بقیه بهت بگن آدم موفق...ولی خودت می دونی که هیچی نیستی...چون فکر نکرده بودی کجا می خوای بری...یعنی قبلش اگه فکر کرده بودی به اینکه به کجا می خوای برسی شاید همین می شد هدفت...ولی حالا چون تا حالا در موردش فکر نکرده بودی گیج میشی...خیلی بیشتر از همیشه...

و دل گیج ِ گیج بود...

خواستم بگویم...