نمیفهمی که غصهدار میشم وقتی تو جیتاک بهت پیام میدم و خیلی وقته جوابی نشنیدم...
پ.ن: روزهای بیجوابی از کسانی که میشناختی خیلی سخته... خیلی سخته...
قصهی کدامتان را بنویسم که هیچکدام تمام نشد؟ قصهی دوری تو را که هیچوقت نفهمیدم تو نخواستی یا نبودی یا کسی تو را میخواست یا فقط از من فراری بودی؟
امشب هوس کردهام اسم قصهام را بگذارم همهی دلبرکان من...
مثل نویسندههای مسخرهی نفهمی که بعد از یک روز خرید با همسر عزیزشان، خسته شدهاند. شام مفصل را خوردهاند و لباس خواب را پوشیدهاند. میروند مینشینند پشت میز تحریر و با خودشان فکر میکنند اگر امشب تا وقتی خوابم ببرد 2 صفحه را ببندم، تا آخر این هفته کتاب تمام میشود و اگر ارشاد و ناشر پشت گوش نیندازند، کتاب تا یک ماه دیگر فروش خوبی کرده و ماشینم را عوض میکنم. از این خسته شدم دیگر...
گاز کوچکی به توتفرنگی که توی کاسهی بلوری کنارش پر است میزند و از فکر میکند اگر آخر قصه عروسی باشد بهتر است یا همینطور ناتمام تا آخر دنیای کتابش دست در دست هم راه بروند و ار آیندهی روشن لذت ببرند؟
بنویسم که هیچوقت نشد که کسی را ببینی و دلت بریزد و فقط من بودم که هربار به امید دیدنش همهی راهها را میآمدی. بنویسم قبل از من هیچکس نبود که تو به رویش لبخند زده باشی و مثل قصههای مسخرهی نویسندهی دلخوش، من بودم که لبخندت را دیدم برای اولین بار. که کسی را دوست نداشتی و من بودم که در قلبت را باز کردم. که مهم فقط من بودم...
هیچوقت هم نشد که تو من را باور نکنی و تلفن را روی من قطع کنی و یادت برود کسی هست که نفسش به تو بند است... هیچوقت نشد...
پ.ن: تنهاییهای لعنتی ِ لعنتی ِ لعنتی...