زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

این روزها گاهی خیلی یاد قدیم‌ترها می‌افتم. توی خیابان راه می‌روم و هرکسی را می‌بینم یک‌هو می‌پرم بالا که چه‌قدر شبیه نرگس بود؛ نکند خودش باشد. بعد یادم می‌افتد آخرین‌باری که دیدم‌ش، اول یوسف‌آباد بود که من توی اتوبوس بودم و نرگس داشت از خیابان رد می‌شد. بعد یادم می‌افتد به امیرحسین که با نرگس خوش‌بخت باشند کاش. یاد امیرحسین مرگ قسطی می‌افتم که یک‌بار توی خیابان دیدم‌ش و رفتیم نشستیم توی کافه‌هنر و گپ زدیم کمی. کافه هنر و زهره که عکس انداخته بود از صندلی‌های بالای کافه، قبل از تغییر دکور. روهام و سین‌بانو که گاهی روهام را می‌بینم که چراغ آی‌دی‌اش روشن می‌شود و دوباره چندلحظه‌ی بعد خاموش..

همین چندروز پیش‌ها بود که سازدهنی می‌گفت که مریم خرسِ قهوه‌ای را دیده بوده در خانه‌ی مرضیه. یاد نیکو که رفته بودم نمایشگاه خانه‌شان و نگفته بودم که من‌ام. یاد نیکو که اشتباه گرفته بودم‌ش و زنگ زده بود به من بگوید او نبوده. که هیچ‌وقت ندیدم‌ش..

حالا که پاتوق شده کافه پراگ، تقریبا هربار روزی چند ساعت پایین ساختمان‌های سامان می‌شینیم و هربار یاد دل‌نبشته‌ها می‌افتم. مریمی که یک‌بار برای شعری که استتوس گذاشته بودم به من پی‌ام داد. نوشته بودم: "به عاقبت به من آیی که منتهات منم.." و از من پرسید که شعر زیاد بلدی؟ که قرار شد به من انگلیسی یاد بدهد و من آن‌قدر کارم زیاد بود که حتی تشکر نکردم علاوه براین‌که هیچ‌چیز هم یاد نگرفتم. یاده سپیده که سال‌هاست انگار نخوانده‌ام وبلاگ‌ش را. حسین کاربد که مطمئنم اگر دلم برای‌ش تنگ بشود، کافی‌ست بروم کتابخانه‌ی ملی و دو ساعت منتظر بمانم حداکثر؛ حتما پیداش می‌شود. فاطمه که دیگر تقریبا هیچ‌چیز از احوالات‌ش نمی‌دانم. حسابی انگار گذشته روزها که نه، سال‌های قبل. مریم را اما می‌بینم هنوز هراز گاهی و چت می‌کنم چند دقیقه‌ای حتی. دل‌خوشی عجیبی‌ست وسط این‌همه فراموش شدن‌ها. وارش را هم که همیشه هست و شاید به خاطر فرندفید است یا چیز دیگر، که همیشه هستیم و از احوال هم با خبر. سوئیت را هنوز بدجوری دلم می‌خواد ببینم. خانه‌ی حسین که می‌روم، مجله را برمی‌دارم و زل می‌زنم به عکس‌های اول‌ش. بارون هم گفتن ندارد. خدا می‌داند دیگر چندهزار سال است که می‌شناسم‌ش؛ حتی اگر ماه‌ها با هم حرف نزده باشیم..


پ.ن.۱: قصه‌ی دل‌تنگی، غصه دارد حسابی..

پ.ن.۲: گفته بودم‌ت به عاقبت به من آیی که منتهات منم..

پ.ن.۳: حسابی دل‌ام لک زده برای یک‌بار دیگر رفتن به سعدآباد. کسی هنوز اصلا یادش هست؟

پ.ن.۴: خیلی‌ها هستند که ننوشتم و فراموش نشده‌اند هم. دختر آفتاب، آرش و خیلی‌ها از کسانی که یک‌عمر زندگی باهاشان گذشته. اما یک‌جور غمی داشت نوشتن‌ش دیگر بیشتر از این..