زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

همیشه هست...همیشه هست این حس غمگین و مزخرف ِ بعد از یک روز ِ خوب... به دلم مانده... بیخیال...

این روزها هزار بار آمدم بنویسم از همه ی دلبرکانم.همه ی آن ها که بلاد کفر رفتند.نه برای کفر به خدا، که به چیزهای دیگری کافر شدند.همه ی آن ها که شب ها در خیالم خندیدم همراهشان، دعا کردم برایشان، از غمشان ناراحت شدم و هزار هزار بار خدا را صدا کردم برای بودنشان.حالا من مانده ام و یاد تک تک شان.هزار هزاری که هر کدام گوشه ای از دلم را بردند و هیچ کدام نفهمیدند.مدت ها فکرم این بود که این دل را آرام کنم.حالا دلی نمانده.حالا دلبرکی نمانده.منم و اشک های نریخته،که این روزها هزار هزار بار حلقه زدند در چشمانم و فراری شان دادم.دیگر حرفی نمانده...دلی و دلبرکی نمانده...

من خوبم... من فقط دلم می خواهد حرف بزنم و نمی توانم... همین... فقط همین...

عاشقانه ی آرام...نه اینکه آرام نبوده باشد ها، آرام نبوده...نه اینکه عاشقانه نبوده باشد، فقط عاشقانه نبوده...هیچ وقت نه آرام بوده و نه عاشقانه...حالا باید عاشقانه طلب کنم یا آرام نمی دانم...یا اینکه باید از عاشقانه آرامم را بخواهم...آرام می خواهم اما...دلم نا آرام است عزیز دلم...

هرچقدر هم که کم بنویسی، این مسافرت رفتن همیشه یک جور دیگه ست.خود آدم میدونه که نیست و دیگه روزی چهل بار نمیاد این پشت که ببینه کسی حرفی زده یا نه...
نیستم چند روز.همین :)

منتظر یک دستم...دستی که مرا از وسط همه ی نشنیدن ها و خفگی ها و پایین رفتن ها و دیدن نور بالای سرم، بکشد بیرون و ظالمانه بیندازدم دوباره وسط این هیاهو و شلوغی...