زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

Il joue avec mon coeur
Il triche avec ma vie
Il dit des mots menteurs
Et moi je crois tout c'qu'il dit
Les chansons qu'il me chante
Les rêves qu'il fait pour deux
C'est comme les bonbons menthe
ça fait du bien quand il pleut
Je m'raconte des histoires
En écoutant sa voix
C'est pas vrai ces histoires
Mais moi j'y crois.

Mon mec à moi
Il me parle d'aventures
Et quand elles brillent dans ses yeux
J'pourrais y passer la nuit
Il parle d'amour
Comme il parle des voitures
Et moi j'y suis où il veut
Tellement je crois tout c'qu'il m'dit
Tellement je crois tout c'qu'il m'dit
Oh oui
Mon mec à moi

Sa façon d'être à moi
Sans jamais dire je t'aime
C'est rien qu'du cinéma
Mais c'est du pareil au même
Ce film en noir et blanc
Qu'il m'a joué deux cents fois
C'est Gabin et Morgan
Enfin ça ressemble à tout ça
J'm'raconte des histoires
Des scénarios chinois
C'est pas vrai ces histoires
Mais moi j'y crois

اینم واسه اونا که فرانسویش رو هی می کوبن تو سر من...فقط به من چه که گ.گل نتونست خیلی درست ترجمه کنه...

He plays with my heart
It cheat with my life
He said words liars
And I think any c'qu'il said
The songs that I sing
The dreams he is doing for two
It's like candy mint
It feels good when it rains
I m'raconte stories
By listening to her voice
It is not true these stories
But I believe.

My guy to me
It speaks to me of adventure
And when they shine in his eyes
J'pourrais overnight
He speaks of love
As he spoke cars
And I am me where he wants
So I think everything c'qu'il m'dit
So I think everything c'qu'il m'dit
Oh yes
My guy to me

His way of being with me
Never say I love you
It's nothing qu'du cinema
But it's business as
This film in black and white
Whether I played two hundred times
It Gabin and Morgan
Finally it looks like everything
J'm'raconte stories
Scenarios Chinese
It is not true these stories
But I think

بعدا نوشت: جاده تندرستی مجموعه انقلاب...با موبایل عکس گرفتم...یه روز یخ بارون زده...فقط حیف که برای فقط راه رفتن اینجا،سالی نزدیک ۱۰۰ هزار تومن باید خرج کرد...

امتحان فاینال زبان رو دادم.پر تقلب.استاد هیچ کاری با هیچ کس نداشت...
وسط راه خونه رفتم خون دادم.یه خانومه بود که هیچ وقت ندیده بودمش اونجا.تازه کار بود.اصلا به جز بعضی ها،اونجا همیشه پُر ِ انترن ه.کم خون ندادم.ولی این بار که سوزن رو کرد توی دستم هیچی خون نمیومد.خدا می دونه سوزن رو کجا کرده بودش.پوست.گوشت.استخون.بعدش هی این سوزن رو توی دست من تکون می داد،یه ذره خون میومد،بعدش نمیومد.گفتم نبض ندارم؟فکر کردم شاید الان بگه خون نداری.گفت خون نمیاد تو سوزن.بعد 5 دیقه تلاش،اونقدر شوزن رو کرد توی دستم تا بالاخره یه منبع خون پیدا کرد.فک کنم رگ آئورتم بود که پیداش کرد،از بس که این سوزنه بلند و کلفته.
آخرش بیچاره هی گفت ببخشید اذیت شدین.گفتم اشکالی نداره.بعدش فکر کردم چند نفر مثل من به اشتباه یه نفر لبخند میزنن.بعدش اصلا نفهمیدم کار درستیه یا نه.که به همچین کسی چیزی نگی.نه فقط اون خانومه،کلا رو میگم.اینکه وقتی طرف اشتباه کرد،هیچی نگی و بخندی.بدبختی اینه که همه پر رو میشن.دفعه ی بعد،با اعتماد به نفس بیشتر سر یکی همون بلا رو میاره...
اصلا رفتم خون بدم پاید یه خرده بی حال بشم.ولی دقیقا وقتی از اونجا اومدم بیرون،به این نتیجه رسیدم که از این هیکل 85 کیلویی،450 سی سی کم بشه،هیچ اتفاق خاصی نمی افته...
شاید فردا رفتم همایش مناسب سازی محیط شهری برای معلولان.قراره سران تشریف بیارن.از امروز 10 صبح سالن رو بسته بودن که بگردن برای فردا صبح.نمی دونم برم یا نه.نمی دونم دیدن رئیس دولت فخیمه (شاید!!! به دلایل امنیتی نگفتن کی میخواد بیاد!!!) از نزدیک سخته یا امکان ناپذیر.حس می کنم آدم خوبیه.ولی خوب صرف آدم خوب بودن واسه ریاست جمهوری خوب نیست.باید شرط ... .... رو اضافه کنن به شرایط رئیس جمهور...

پ.ن: تو بگو خر...ولی دست خودم نیست...انگار عادت شده برام این نزدیک شدن و سوختن از این حرارت...انگار شده یه جزئی از زندگی.یه تیکه که وقتی سوخته،به خودت میگی که من دیگه عمرا نزدیک نمیشم...ولی همین که جای زخم خوب شد،همین که دوباره چشمت به اون آتیش افتاد...دوباره قلبت شروع می کنه به تپیدن و دلت شروع می کنه به ریختن و همه چیز از اول...تو بگو خر...

خوراک این روزها شده 200 تومن پول.میدهی به روزنامه فروش و 2 تا رنگارنگ میگیری و 2 تا دبلیو آر...اصلا این روزها،وقتی همان 10 تومن سرماه را که همیشه میگرفتی،نگرفته باشی،هیچ چیز بهتر از 2 تا رنگارنگ نصیبت نمیشود...اصلا تو غلط می کنی که موقع گشنگی به نارنجستان و نایب و ترنج و حتی هایدا فکر کنی.هایدا یعنی خرج 3 روز .یعنی ...ولش کن اصلا...
مغرورم...اصلا همه ی مشکل از همین جا شروع می شود...نمی توانم ببینم کسی به من بگوید درس بخوان.نشین اینجا.غذا بخور.حرفش را زمین نمی اندازم.ولی گوش هم نمی کنم...اصلا یکی بیاید یک راه کم کردن از غرور را به من یاد بدهد...
با ممد بیرون بودیم.بعد از اینکه کلی حرف زد،منم یه کم ناله کردم.گفتم میتونم الان بشینم همین جا و زار زار گریه کنم.گفت بشین،منم باهات گریه می کنم.نشستم.جلوی تربیت بدنی دانشگاه.دور از شلوغی سینما بهمن،روبروی بازارچه کتاب.شروع کردم به شمردن مردمی که از اونجا رد میشدند.ممد کلی حرف زد و من کلی حرف داشتم،شاید هم نداشتم.فقط دلم می خواست گریه کنم.اما 10 بار اشک توی چشم هام جمع شد و رفت.اصلا انگار ناخودآگاه شدم اون جوری که اون می خواست.دیگه گریه کردن برام سخت شده...ممد ازم قول گرفت...ولی نمی تونم.بازم تقصیر این غرور لعنتیه...

برای Z نوشت :من نمی دونم...من نمی دونم که می خواد برگرده یا نه...اصلا تو بیا اونقدر من رو بزن تا بمیرم...ولی همه ی اون حرف ها...یعنی آدم به همه چیز عادت می کنه.یعنی محکم باش...یعنی از برگشتنش خوشحال شو و از برنگشتنش ناراحت نشو...من...نمی دونم...

مرد می خواهد...این گذشتن از خاطرات مرد می خواهد...این گذشتن از برف سفیدی که روبرویت نشسته...برف دست نخورده...دلت نمی خواهد...اما ته دل ترسی هم دارد...سخت است...پایت تا زانو داخل برف برود...سرما تا مغز استخوانت نفوذ کند...این که قدم بعدی را برداری...اینکه برنگردی و از پشت پنجره زل بزنی به این سفیدی پاک ِ ناب...مرد می خواهد این گذشتن...جرات می خواهد...