زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

تو را باید در خواب دید...تو را باید در خواب بوسید...آرام و آهسته به بالینت آمد.تارهای موی روی صورت افتاده را کنار زد و محو تماشا شد.باید در خواب نگاهت کرد و چیزی نفهمید.به خودت بیایی و ببینی که صبح شده.نه...باید انگشتانت را در خواب گرفت در دستان.باید گونه ات را با پشت انگشتان لمس کرد و مواظب بود که نفهمی...که چشمانت را باز نکنی...باید در خواب که هستی خم شد و چشمانت را بوسید، سر انگشتانت را، پیشانیت را... اگر بیدار نشوی، تمام بدنت را غرق بوسه باید کرد...

تو را باید در خواب بوسید...در خواب دید...خواب که نیستی، حتی نمی دانی که من هم هستم در این جهان...

به خاطر یه اتفاق عجیب غریب، یهو مجبور شدم که چند روز داروخانه نرم.بعدش هم مطمئن بودم که دیگه راهم نمیدن که برم.هرچند باز هم وقت نکردم که برم.اما هنوز روپوشی که برای من بود و آورده بودمش که بشورم، مونده دستم.شاید یک شنبه ببرم بدم بهشون و معذرت خواهی کنم...

دوشنبه رفتم دفتر یه مجله و قرار شد اونجا مشغول کار بشم. قرار شده بود که از پنجشنبه برم.اما چهارشنبه، یهو یه موقعیت دیگه پیش اومد توی آی.زد.اس.اف...رفتم اونجا.پدر دوستم دبیرکل اونجاست.قرار شد برم و یه مدت کار کنم به عنوان مسئول روابط عمومی.اینکه از نظر اخلاقی قبولم می کنن شک ندارم :دی ولی خوب از اونجاییی که روابط عمومی من در حد رابطه ی حلزون با نوع بشر هستش، باید کلی تلاش کنم.امیدوارم که بشه.اگر هم فرانسوی رو کامل یاد بگیرم، از اونجایی که دارم هم زمان ورزش زو.رخ.انه رو هم یاد میگیرم، احتمالش زیاده که به عنوان آموزش دهنده برم به کشورهای فرانسوی زبان.یادم باشه که اینجا برای شروع ه، نه برای درجا زدن...من قرار نیست که یه کارمند ساده باشم تا آخر عمر....

پ.ن: من آدم زیاده خواهی م.از یه خانواده ی کاملا متوسطیم.اما مدت ها برای خودم گوشی موبایل نخریدم تا بتونم چیزی رو که دلم می خواد بخرم.مدت ها سرکار نرفتم تا یه کار که خوشم بیاد پیدا کنم.مدت هاست خیلی کارها رو نکردم تا بتونم بهترش رو داشته باشم یا انجام بدم.من آدم زیاده خواهیم و باید به هرچی که دلم می خواد برسم! اینم یادم باشه!

سرکار بودم چند روزی.از اول هفته رفتم یه داروخانه و قرار بود به عنوان صندوقدار کار کنم.با حقوق کم و بدون هیچ گونه مزایا٬ با یه رییس بداخلاق.بعد از ۳-۲ روز٬ افتادم دنبال یه کار دیگه و به هرجایی که عقلم قد می داد سر زدم که کار میخوام.حالا اگه کار بهتر پیدا شد که هیچ٬ اگه نشد و مجبور شدم توی همین داروخانه با رییس بداخلاق و آدم های خوبش بمونم٬ خدا به خودم و اخلاقم رحم کنه. آخه نمی فهمید که من چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نزنم این رییس داروخانه رو پهنش کنم رو زمین.یا لا اقل کم ِ کمش٬ با لگد برم تو دهنش!

حالا من منتطرم و خدا خدا می کنم که این یکی کارها جور بشه.چون اگه نشه٬ آدمی نیستم که جا بزنم و داروخانه رو خواهم رفت و یهو دیدی یه بار بالاخره با ارنج زدم تو شیکمش و وقتی دولا شد با زانو گذاشتم تو دهنش :دی

ولی حتی اگه بیام بیرون هم دلم واسه همین یه هفته بودن با ۴-۳ تا ار آدم های اونجا تنگ میشه :)

یه بدی داروخانه، ساعت کاریش بود.من ساعت ۱ از خونه می رفتم بیرون.۲:۳۰ تا ۱۰ اونجا بودم.نزدیک ۱۱ می رسیدم خونه.تا شام و استراحت و اینا٬ میشد ۱۲:۳۰.می خوابیدم و صبح ۱۰ پا می شدم.تا تکون بخورم شده بود ۱۲ و باید ناهار می خوردم و می رفتم.یعنی به هیچ کار دیگه ای نمی رسم اگه بخوام بمونم همین جا.

ولی یه خوبی که داشت این بود که نزدیک تجریش بود.پیاده ۱۰ دقیقه راه بود.این دو روز آخر برنامه م رو جوری تنظیم کرده بودم که یه خرده زودتر از خونه در میومدم.می رفتم امامزده صالح نمازم رو می خوندم.شب هم که میومدم بیرون٬ می رفتم دوباره اونحا و نمازم رو می خوندم.زیاد اهل زیارت نیستم.اما عاشق جاهاییم که مردم میان واسه اینکه از خود ِ بدشون دور بشن.دوست دارم فقط توی اون محیط بشینم و غرق بشم توی فکرهام :)

پ.ن : شما اما دعا کنید که هر چی خوبه بشه...

پ.ن ۲ : فعلا همین...