زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

شب های روشن

- شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
- آره.ولی به دلشون ننشستم.
- یعنی چی؟
- یعنی قبلا یه نفر به دلشون نشسته بود...


کلمه ها
دور هم جمع شده اند و پچ پچ می کنند
تا شعری از تو بگویند
بیچاره ها
بی خبرند ، ساده هستند ، نمی دانند
اصل کار تو هستی
که نیستی...*


همین...


*منبع:  kaho.blogfa.com

تو را همینطوری از من گرفت، نه؟

پشت یک چراغ قرمز، یا شاید توی صف پمپ بنزین. آمد کنار ماشینتان با ماشین خودش. من که هیچوقت ماشین نداشتم که بخواهم همچین کاری برایت کنم. شاید توی صف پمپ بنزین آمد و خندید. گفت شاید چه شال قشنگی، شاید هم گفت چه جوری تونستی این ماشین رو اینجوری داغون کنی یا هر مزخرف دیگری که توجه تو را به خودش جلب کرد. خندید و شاید بانمک هم بود صورتش. تو آن وقت یادت رفت که من منتظر تو ایستاده ام. من که شاید به ساعتم نگاه می کردم، به تو می گفت که توی دلش نشسته ای و من که لگد می زدم به خرده سنگی که افتاده بود روی زمین، تو شماره ات را می دادی به او. من که می خواستم شماره ات را بگیرم و اشغال بود، لابد او بود که زنگ زده بود که بفهمد شماره را دروغ نگفته باشی.

به همین سادگی رفتی...

راه می افتم.می دانم نه حوصله دارم و نه تحمل.اولین کتاب فروشی را که می بینم می روم داخل. نگاه می کنم به کتاب ها، حتی حوصله انتخاب هم ندارم از بین شان. به فروشنده می گویم برای یک پسر بیست ساله که تولدش است چه کتابی دارد. دو تا کتاب می دهد و تا می خواهم ازش که برایم کادویشان کند، می گوید کاغذ کادویش تمام شده. حالا باید بگردم دنبال یک مغازه که کاغذ کادو گیر بیاورم. حتی آدرس را هم درست بلد نیستم. هزار بار پیش که رفته بودم، هر بار با ماشین بوده و این دفعه پیاده ام. می گویم به درک که کاغذ کادو ندارد و راه می افتم. مثل همیشه ترافیک و ترافیک و ترافیک. پیاده که می شوم از تاکسی، بعد از نیم ساعت پیاده روی به صرافت می افتم که کاش از راه دیگری آمده بودم. خانه شان را بلدم، اما زنگ را نه. زنگ می زنم بهش که در را باز کند، اما گوشی اش را جواب نمی دهد. عصبانی می شوم و زیر لب فحشی می دهم که تویی که می گی زنگ بزن وقتی رسیدی، منتظر زنگ باش.شماره برادرش را می گیرم. می روم داخل و از صدای خنده ها حدس می زنم کدام خانه باید باشند. حوصله هیچ کدامشان را ندارم. می روم پشت در و تکیه می دهم به دیوار و منتظر می شوم تا یادشان بیفتد که من هم آمده ام و بیایند سراغ در، که هرچقدر دیرتر بروم بهتر. آدم ها همه شان مثل همند. یادشان می رود همه چیز. سعی می کنم بخندم و هر کس می پرسد خوبی سریع جواب دارم برایش که آره، چرا بد باشم. اما قیافه هیچ کدامشان شبیه کسی نیست که حرف آدم را باور کرده باشد.

حوصله شام هم ندارم. دو تکه کوچک نان. همیشه تعجب می کنم از این ظرفیت های معده ام که شب پیشش، بعد از یک شام کامل و مفصل، تازه هایدا می خورم و امشب که با دو تکه نان هم سیر می شوم.

همه ی این ها هیچ کدام مهم نیست. خواستم معذرت بخواهم ازت. معذرت بخواهم موقع برگشتن توی تاکسی که آن دخترک توی ماشین بود، وقتی نشست و بازویش خورد به من، نگاهش نکردم عصبانی که چرا مواظب نیست. وقتی دخترک موبایلش زنگ خورد و حرف زد، من از لحن حرف زدنش خوشم آمد و یادم رفت که که تو... آخ... یادم رفت که تو دیگر نیستی... یادم رفت که دیگر قرار نیست برگردی... یادم رفت که دیگر نه باید نگاه چپ کنم به کسی که چرا مواظب نیستی، نه بزنم توی دهن کسی که یاد مرا از تو پرت می کند، نه دیگر حتی فکر کنم که تو یک روز بر می گردی...


پ.ن: نوشته ها دیگر هیچ کدام راست نیست. دیگر هیچ کدام دروغ هم نیست. زنده ام به این ها، اما این ها زنده نیستند...

پ.ن 2: من که می دانم تقصیر هیچ کس نیست... من که می دانم تو نشسته ای و هی لبخند می زنی به دست و پا زدن های من... من که می دانم هر کس را می بینم عاشق می شوم و عاشق هیچ کس نیستم. من که می دانم دلم هم با کسی بوده باشد، خودم نبوده ام... من که می دانم دلم از خیلی روزا با کسی نیست... حالا به درک اگر حتی یک نفر هم حرفم را باور نکند... به درک!

پ.ن 3: اگزاز و دیازپامی... جز زلفت آرامی... چون زلف تو نارامم... رسوا و پریشم من...


پ.ن بی ربط: سه شنبه ها با موری... مثل چهارشنبه ها با غلام...

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم...