زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

یادم نیست قبلا چند بار سر کسی داد زدم. ولی مطمئنم از تعداد انگشت های دست و پا و دست و پای شما و اونا کمتره خلاصه. ولی امروز صبح اون قدر شاکی بودم از دستش و از بس هی می خواست بگه که تقصیر من نیست و هی می گفت که منو خراب کردی، داد زدم و گفتم به جای این که بگی مسئولش من نیستم، بگو معذرت می خوام که یادم رفت. اون جوری دیگه هیچ کس هم چیزی بهت نمیگه. دیگه بعدش با من حرف نزد و منم می لرزیدم تا چند دقیقه بعدش از اضطراب این که من هیچ وقت سر کسی داد نمی زنم...


پ. ن: عوض شدم خیلی... خودم خوب می فهمم اینو :|

من می‌شم مینی‌مال نویس. شاید هم مینی‌ماست‌مال نویس. تو هم بشو قصه نویس. جاها عوض یه مدت. باید متعادل بشیم یه کم...

باید خودم را مجبور کنم به نوشتن... این روح یخ‌زده را بیدار کنم :|


چند روزه حالم خوبه. یعنی هم بده و هم خوبه. نمی‌دونم اصلا چه‌جوریه. اومدم این‌جا بنویسم که فقط نمیرم، که سعی کنم زنده بمونم...

فصل امتحان‌ها و طبق معمول درس نخوندم هیچی. کار هم که سنگین و هر شب تا دیر وقت سر کار. خدا بهم رحم کنه با این 16 واحد. کاش نیفتم چیزی رو، هرچند هنوز حتی کتاب‌هام رو نخریدم...


همین... دلم گرفت. حرفم نمی‌آد دیگه.

یک‌روز به خودت میایی بالاخره. می‌بینی بزرگ شده ای به مقدار لازم! هفت سال اول را بچگی کرده‌ای و دوازده سال هم هر روز خدا را مدرسه رفته‌ای و گاهی وقت‌ها حتی تابستان را هم رفته‌ای به کلاسی یا ورزشی. مدرسه که تمام شد و نتیجه‌ی کنکورت که لابد همه‌ی زندگی آینده‌ات بند آن است آمد، حالا نوبت زندگی آینده شده. اما هنوز خودت را می‌زنی به بچگی و می‌گویی من می‌خواهم درسم را ادامه بدهم و انگار نه انگار که کم‌کم وقت بزرگ شدن رسیده. اما خودت هم می‌دانی که به همین راحتی ها به اینجا نرسیده‌ای. اصلا فقط تو نبودی که تلاش کردی، مادر و پدر و معلم و عمو و خاله و حسن آقای بقال هم سهمی داشته‌اند در به اینجا رسیدنت، گیریم که به روی خودت نیاوری حتی!

حالا اما به خیال خودت بزرگی و اصلا به روی خودت نمی‌آوری گذشته را. حرف کسی را قبول نمی‌کنی و این یعنی اعلام استقلال. اما استقلالت به هیچ دردی نمی‌خورد، چون هنوز هم مثل دو دهه عمری که گذرانده‌ای، روی پای پدرت ایستاده ای!

باید به دنبال کار بود دیگر، اما سخت است. اول با خودت فکر می‌کنی که آدم سخت‌کوشی هستی و آدم‌های بزرگ هم از کارگری شروع کرده‌اند و تو هم روزی بزرگ خواهی شد بی هیچ شکی، اما مردش نیستی. کار کردن جنمی می‌خواهد که تو توی این بیست سالی که از خدا گرفته ای، هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردی. همیشه ناز و نعمت و همیشه همه‌چیز حاضر و آماده. یک کلمه: جا زده ای!

راه حل را عوض می‌کنی. زندگی را می‌شود گذراند بی ولخرجی. حالا گیریم که هر روز نرفتی فلان رستوران یا هر روز مشغول سیگار کشیدن و ارائه راه‌کار‌های روشن‌فکرانه در مورد نظام امپریالیستی حاکم بر غرب نبودی توی کافه های شهر، اتفاقی نمی‌افتد که. اما بعد مدتی می‌بینی نمی‌شود، جای خالی خیلی چیز‌ها توی زندگی معلوم است. باز می‌روی سراغ کار...

این بار با خودت عهد می‌کنی که جا نزنی، اما هر کاری را هم قبول نکنی به هر قیمتی. دفتر خدماتی را تجربه می‌کنی و سختی هاش را، ساعت فروشی و تمیز کردن ویترین و بله گفتن را، صندوق‌داری داروخانه و بی‌اعتمادی را. حالا گذشته‌ای داری برای تعریف کردن، نه افتخار کردن...


پ.ن: یک نوشته که شاید قرار بود جایی دیگر اکران شود و نشد و حوصله ی تمام کردنش را هم نداشتم. فقط برای خیلی خالی نماندن این جا...