یادمه نرگس یه بار نوشته بود یه چیزی تو مایههای اینکه اینجا زیر زمین است یا چی.. در مورد مترو که مردم چون فکر میکنن اتوبوس نیست، میشینن کف مترو..
شاید اونموقع خندیده بودم و شایدم نه؛ احتمالا حق رو داده بودم به نرگس. ولی پنجشنبه که داشتم برای روز سوم از سر کار جدید از بازار برمیگشتم، دیدم واقعا پاهام دیگه تاب نگه داشتن وزنم و ندارن و دلم میخواد ولو بشم کف مترو از خستگی. اونموقع من نمیفهمیدم کارگر بدبختی که صبح تا شب داره بار جابهجا میکنه یعنی چی و هربار که سوار مترو بودیم، پیفپیف دماغم رو میگرفتم که اینا ماهی سالی یهبار هم حموم نمیرن. حالا خودم که پا به پای اون کارگر مغازه صبح تا شب بارهای صابمغازه رو جابهجا میکنم و تا یه دیقه میشینم، میگه پاشو چایی بیار یا ناهار رو گرم کن یا چی، وقتی موقع برگشتن خونه بوی عرق میدم و از خستگی شبها ساعت ۱۲ نشده خوابم میبره، میفهمم اونموقع اشتباه به نوشتهی نرگس حق داده بودم.. آدم گاهی از خستگی حتی میخواد دراز بکشه کف مترو و بخوابه.. چه برسه به چمباتمه زدن به در مترو..