زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

فکر کنم رکورد زده باشم برای خودم.33 ساعت بیداری.روز انتخابات ساعت 6 صبح پا شدم و تا آخر شمارش آراء و تحویل دادن صندوق، یعنی 3 بعد از ظهر شنبه بیدار بودم.از دیوونه بازی شمارش کامپیوتری اگه بگذریم، که الکی نزدیک 6 ساعت علافمون کرد، بقیه اش اونقدر ها هم بد نبود.کلی همیشه فکر می کنم اگه یه روزی خودم منبع در آمد داشته باشم، بازم میرم ناظر بشم یا نه.به جواب نمی رسم آخرش.
اصل صحبت این بود.باور بفرمایید حق این مردم دیکتاتوری ه.دموکراسی چه می فهمن چیه اینا؟ اول صبح یکی اومده، بعد اینکه برگه ی رائ رو گرفت، یه خرده در و دیوار و این و اون رو نگاه کرد، بعدش برگشت به یکی گفت یکی یه لیست به من بده من از روش بنویسم.تا دلت بخواد عجق وجق و اسم خودشون و اسم سران مملکت توی برگه ها بود.یه برداشته بود اسم نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری رو نوشته بود.یکی وسط لیست،یهو اسم خودش رو نوشته بود.جالبیه این کامپیوتری بودن، سکوریتی بالاش بود.خودشون رو کشته بودن و با اینترنت اطلاعات جا به جا می کردن.کلی هم افتخار که کلی هکر ایرانی و خارجی می خواستن هک کنن اما نتونستن.یکی این وسط نبود بهشون بگه همه ی این چیزایی که دارین با اینترنت می فرستین یه دور میره فلوریدا و برمی گرده.بگذریم واقعا از مزخرف بودن برنامه شون که دلم از دستش خون ه.
بدیش اینه خودمونیم.مگه مدیرهای مملکت چه کسایی هستن؟ امثال خودمون که یا با درس، یا با شانس و فامیل به یه جایی رسیدن.خودمونیم که راننده تاکسی مون می دزده و هیچی نمیگیم و اگه بگیم به جایی نمیرسه.خودمونیم که راننده تاکسی مون می تونه 100 تومن بدزده و می دزده، بازاری مون می تونه 200 هزار تومن بدزده و می دزده.مدیرمون می تونه 100 میلیارد بدزده و می دزده.چند نفر بودن که ادعای خوب بودن داشتن و به جایی رسیدن و یادشون رفت؟من میگم دموکراسی خوبه،میگم دیکتاتوری خوبه، کمونیسم خوبه، اگه یکی اون وسط نخواد بدزده...

پ.ن: انگار همه ی ع ش ق، این نمی دانی چه شد هاست.نمی دانی چه شد که نگاهت دیگر نرفت،همان جا ایستاد.نمی دانی چه شد که دیگر حرف نتوانستی بزنی.نمی دانی چه شد که چیزی فرو ریخت انگار.نمی دانی چه شد که دیگر پایت به اختیار تو نبود و ایستاده بود.نمی دانی چه شد که دیگر به کسی دیگر فکر نمی کردی.نمی دانی چه شد که شب ها، وقت خواب، فکرت پر می کشید.اما من ع ا ش ق نبودم.ع ش ق این ها هست، اما همه اش این نیست.من انگار، در خیلی چیزها کم آوردم...ع ا ش ق خسته نمی شود...

خوب اولش اصلا انتظار همچین جایی رو نداشتم.فقط 3 تا میز.هول شده بودم راستش.اونجا چرا همه همدیگه رو می شناختن و من غریبه بودم؟؟؟
فکر می کردم یه گالریه مثل خیلی گالری های دیگه.اما نبود.یه خونه،که توی پارکینگش کلی آدم مهربون بود.یعنی راستش بعد کلی وقت باورم شد که میشه بالاهای شهر، اونجا دل کلی از آدم هاش از سنگ شده، رفت و نشست عوض اینکه بگی کی هستی، کنار مادربزرگ و حرف زد، خندید.به مادربزرگ گفتم خوش به حالتون که به نوه تون افتخار می کنین.مادربزرگم آرزو به دل موند به من افتخار کنه.میگن فوت شده مادربزرگت؟ میگم نه، من چیزی نشدم که بشه بهم افتخار کرد.میگن نگو این حرف رو.نمی دونم...
دوست داشتم حس خوب اونجا رو.حتی اینکه تازه وقتی تاریک شد، یادشون افتاد که باید اونجا روشن باشه و اومدن اونجا رو روشن کردن.اینکه همیشه به فکر همه چیز نباشی خوبه.وقتی اتفاق افتاد بعضی چیزا، بعدش درستش کنی، یا تصمیم بگیری درباره ش...
خیلی ممنون به خاطر اون کارهای قشنگ، به خاطر خنده ها، به خاطر اون همه حس خوب :)

هیچ وقت نگذاشته اند راحت بیهوده باشم...این تذکر های تند تند و پشت ِ هم، همه چیز را به هم میریزد...
دلم بیهوده بودن می خواهد.کسی نگوید درس بخوان،کار بکن،ول نگرد.به حال خودم بگذارندم...
دست از سرم بر دارند تا کم کم فرو بروم درون خلسه ای که انگار همه چیز می آید و می رود...وسط خاطره هایی که دیگر هیچ کدامشان نه شادم می کند و نه غمگین...
خودم هم نمی دانم چه می خواهم از جانشان،انگار جان کندن است برای رها کردنشان...اما هیچ وقت نرفته اند.از نخواستن من بوده یا نتوانستم نمی دانم.سعی کرده ام،کم رنگشان کرده ام.،اگر نه که تا به حال رمقی برایم نمانده بود...
من خود ِ خودم را می خواهم...نه این روح گمشده ی بی جان ِ بی حوصله را...
دلم بیهوده بودن می خواهد خیلی زیاد...

حالم خوب است این روزها،چون می توانم کمی حرف بزنم...حالم خوب نیست این روزها،چون مادرم می رود توی آشپزخانه و گریه می کند...
خوبم این روزها،چون آن روزهای دلهره و التهاب گذشته...خوب نیستم چون هنوز هم معلوم نیست قرار است آخر خط چه اتفاقی بیفتد...
این روزها می بینم که می شود با یک حرف شاد شد، با یک حرف غرق شد، با یک حرف زندگی کرد و با حرفی مرد...

شده ام بی خیال همه ی حرف های استاد...توی خیابان زل می زنم به صورت مردم،خیلی ها حتی نمی فهمند که داری نگاهشان می کنی.بعد می شود خدا را شکر کرد که نمی توان از چشم ها چیزی خواند.شادی و غم این همه آدم...چه صبری دارد خدا که با همه ی می تواند هایش، می نشیند و زل می زند به دست و پا زدن این مردم...

خدا...من هیچی ازت نمی خواهم اما...