زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

وضعیت بغرنجی ه(البته پسرخاله ام یه بار بهم می گفت اگه این کلمه ی بغرنج رو از تو بگیرن چیکار می کنی؟؟؟).
نمی دونم وسط این همه کار و شولوغی باید چیکار کنم.یه بار هوس می کنم هدفون رو بذارم توی گوشم و دراز بکشم و برم توی فکر.یه بار دلم می خواد زندگی عادی و قشنگ باشه.اون وقته که دلم میخواد برم کتاب عادت می کنیم ام رو از پشت کمد در بیارم و بشینم به خوندن.یهو یادم می افته تنها کسی که توی کلاس هنوز متنش رو نخونده منم.میرم دیکسیونغ و بشغل ام رو برمیدارم و میشینم به نوشتن.بعد یک ساعت فقط 4 خط نوشتم.از بس که دونه دونه لغت های انگلیسی و فرانسوی دیکسیونغ رو نگاه می کنم و معنی هاش رو می خونم.بعدش تصمیم می گیرم بشینم و روزی چند تا لغت یاد بگیرم.کافیه توی این هیری ویری چشمم بیفته به اون کتاب مزخرف حقوق تجارت که چند روزه سعی می کنم بخونمش و هیچی جلو نمیرم.نمی فهمم مشکل از منه یا از کتاب...به خودم میگم باید برنامه ریزی کنم.دیگه بسه وقت تلف کردن.یاد حرف نرگس میفتم که اینم برام شده یه راه برای پیچوندن خودم...
نمی دونم دلم چی می خواد.دلم می خواد بشینم و هی underground 2 بازی کنم،یا اینکه یکی باشه منو ببره بیرون و باهاش حرف بزنم،یا اینکه برم سر کار،یا اینکه بشینم درس بخونم که شاید بتونم 6 ساله این لیسانس کوفتی رو بگیرم.به طرز عجیبی مطمئنم اگه یه بار دیگه قرار باشه رشته انتخاب کنم میرم هنر می خونم.چیزی که آرومم کنه.نه اینکه تمام آرامشم رو برای داشتنش هدر بدم...
دیروز با جمال رفتم دفتر یه مجله.اگه جای خالی داشته باشن و قبول کنن میرم.ولی جمال می گفت احتمالش کمه.نمی دونم کار درستیه یا نه.ولی دیگه خسته شدم از اینکه مامان هنوز فکر می کنه من فقط هیکلم بزرگ شده و عقلم بچه ست و فکر میکنه فقط خودش می دونه درس خوندن واسه من خوبه و فکر می کنه من تا یه دختری می بینم آب از لب و لوچه ام راه میفته و همه ی دخترای عالم در پی تور کردن گل پسرش هستن و هی فکر میکنه و فکر می کنه و منم کلی از یه طرفه به قاضی رفتن بدم بیاد...

هی من الان نشسته ام نیم ساعت است،هی هرجایم را می گردم چیزی پیدا نمی کنم.یعنی هی این دست را می کنیم توی جیب مبارک می بینم نه خیر خالیست.می کنیم توی آن یکی جیب مبارک باز هم می بینیم نه خیر.آن یکی جیب هم خبری نیست.حتی کفشم را هم در آوردم به مرگ خودم.ولی نبود.دقیق نمی دانم ها.ولی شنیده ام.از اونجایی که خانوم نرگس دستور صادر کردند که من باید طنز بنیسم،اولش به فکر افتادم که من از کجایم طنز در بیاورم.بعدش یاد جمله ی معروفی افتادم که می گفت معلوم نیست این ها را از کجای خودش در آورده!!! خوب حالا که دقیق شدم می بینم لابد اگه از توی جیب جلو و بغل در میامد آنوقت همه طنز نویس می شدند لابد دیگر.احتمالا کل هنر این طنز نویسی به همان از اونجا در آوردن است.حالا این اونجا کجاست خدا می داند و یک عده طنزنویس که در روزنامه سازی های معتبر سراسر کشور کار می کنند...
شما هم وقت گیر آورده ای ها خانوم نرگس.بروید فعلا یه لیوان چای بدهید دست مادر گرام که من بعد گاوتان زاییده اونم کلی قل.یک بازنشسته.یک خانوم بهداشت.یک مادر که نوه می خواهند.خدا بهتان رحم کناااااد :دی

انگار که من مهناز باشم و اون محمد...انگار که سال ها گذشته بود...تا دیدمش حالم بد شد و خواستم همون جا بغل پیاده روی میدون ولی عصر بشینم.حتی خم شدم که بشینم،ولی ننشستم.پا شدم و نگاه کردم ببینم کجا رفت.حسین گفت چرا یهو حالت بد شد.گفتم میای یه دیقه.گفت آشنا دیدی؟ فقط سرمو تکون دادم...رفتم و توی مغازه رو نگاه کردم.خودش بود به خدا.و هر کار کردم نگاهش رو بگیرم نتونستم...نمی خوام دروغ بگم.انگار همه ی این مدت نبوده.مطمئن بودم اگه حسین باهام نبود دنبالش راه می افتادم و نگاهش می کردم...
انگار خدا از همه ی آرزوهای این چند وقت،این یکی رو برآورده کرد...انگار که دیگه دلم نمی خواد برم سر کلاس ها...دیگه به داوود نمی گم من یه روز باهات میام دانشگاهتون...دیگه وقتی از سر تی اف سی رد میشم هی نگاهم رو نمی ندازم شاید که ببینمش...
یکی بیاد...از عصر از شدت سرما تمام تنم و دستام یخ بسته بود و حالا انگار که گر گرفته باشم دارم می سوزم...
من...من خودمم نمی دونم چمه...

تولدم مبارک...

پ.ن: به طرز عجیبی حس هری پاتر 11 ساله رو دارم وقتی خودش برای خودش تولدت مبارک می خوند و دلم می خواد یه هاگریدی پیدا بشه و بیاد در رو از جاش بکنه و بیاد تو...

من از آن روز که در بند توام آزادم...

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد منه تا نبری بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سرمکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
چهره را آب مده تا ندهی بر بادم
چون فلک سیر مکن تا نکشی حافظ را
رام شو تا بدهد طالع فرخ دادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم...

بعدا نوشت: واقعا که...کلی خودمو کشتم آهنگ انتخاب کردم و نوشتمش.بعدش اون خرس گریزلی برگشته به من میگه آدم می ترسه وقتی می شنوه :((