زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دلم می خواهد فرار کنم ها...از دست این همه مثلا دوستانی که موقع باید بودن،نبودند...دوست؟
دلم می خواهد هزار تا لینک اضافه کنم به این بغل...ولی از شلوغ شدن اینجا می ترسم...و از کامنت های اجباری حال به هم زن...
دلم می خواهد بگیرم خودم را خفه کنم...وقتی می بینم هیچ وقت یاد نگرفتم احساسم را بنویسم...چیزی بنویسم که خودم دوستش داشته باشم...حتی خوشحالم که کسی مرا به بازی بهترین نوشته دعوت نکرد،چون هیچ وقت چیزی ننوشتم...هیچ چیز که خودم را ارضا کند...بلد نبودم اصلا...
از آن وقت هایی ست که می خوام کل بلاگستان را بگردم دنبال یک جمله که مرا تعریف کند...نوشته هایی که آرامم کند...
دست خودم آدم نیست که...نگاه مشکل دارد خیلی وقت ها...هیچ کاری هم نمی توانی بکنی...وظیفه ی عوض کردن انسان ها با تو نیست...می توانی سعیت را بکنی...ولی باوراندن این که فرق دارد این،مانند بقیه نیست که،سخت است،حتی خیلی وقت ها محال...فقط دلم می سوزد از این که این نگاه ها...باعث می شود از خیلی چیزها محروم شوم...
زبر باران...داخل حیاط یک ماهنامه...یک باغچه ی کوچک...چند درخت...برگ های سبز که باغچه را پوشانده اند...همین باعث می شود که احساس نشاط کنم...کاش می شد همیشه اینجا آمد...من بالاخره در کنار هر کاری که شده...یک روزی در یک نشریه کار خواهم کرد...حسابی آرامم می کند...

جدیدها زده ایم در کار قدیم ها...اونروز بعد از اینکه از در بالای دانشگاه تربیت مدرس نتونستم وارد بشم،رفتم دانشگاه رو دور زدم و از در پایین کله ام رو انداختم رفتم تو.وقتی اون محوطه ای که کلی از بچگیم اونجا گذشت رو دیدم،وقتی دیدم هنوز گلدون های جلوی دبستان هست،وقتی دیدم هنوز دیوارهای مدرسه همون دیوار پیش ساخته های آهنیه،داشتم ذوق می کردم.هنوز تابلوهای بالای خوابگاه ها مال 12 سال پیش بود.ولی اون راهروهای بغل خوابگاه که موقع قایم موشک بازی توشون قایم می شدیم و باید به زور خودمونو ازش می کشیدیم بالا تا ببینیم چه خبره،دیگه تا جلوی سینه م بود.یاد بادکنک انگشتی های که می فروخت بقالی دانشگاه،بادکنک گنده ها که بچه ها پر آب می کردنش و می ترکوندن...رفتم پای تخته و ماجرای شکستن انگشتر توی دستم رو پای تخته ی همون کلاس نوشتم.نمی دونم کسی باور می کنه یا نه.توی این سال ها به هرکس گفتم یه جوری نگاه کرد که خالی نبند بابا...خوب باورش سخته که یه معلم دینی،به شوخی اونقدر دست آدم رو فشار بده،ابگه داد بزن تا ول کنم و تو از روی لجبازی و درد اشکت در بیاد ولی داد نزنی...آخرش هم که دستم رو ول کرد،دیدم انگشتر توی دستم شکسته و داشته فرو می رفته توی دستم...هنوزم یکی از دوست داشتنی ترین معلم های زندگی منه...یاد تقلب کردن با ممد شامرادی سر کلاس.چترم که مثل لیا شان پو کشیدمش و یهو شوت شد و شکست.کلاس نقاشی ها،تواشیح،قرآن سر صف،مو بلند شدن من،فوتبال،یه پا دو پا هوایی،مدرسه راهنمایی که همیشه قبله ی آمال بود،ورودی مدرسه که چقدر حالا کوچیک به نظر میومد.یادم نبود که از پنجره های کلاس محوطه ی دانشگاه معلومه...
امروز هم بعد برگشتن از این مدرسه ای که شاید برم توش کار کنم،دلم مدرسه ی خودمون رو خواست...پیش هیچ کدوم از معلم ها نرفتم...فقط زنگ زدم به ممد و باهاش حرف زدم.گفت یه روز میریم همه جاش رو و یاد قدیما می کنیم و می خندیم...ممد...دلم می خواست اونجا بود و بازم می رفتیم ته حیاط به دیوار میشستیم و به دیوار تکیه می دادیم و بی حس حرکت،فقط با همدیگه حرف می زدیم...چقدر مدرسه عوض شده بود.وقتی روی نرده های کف حیاط بودم و زیر پام رو نگاه کردم و عوض یه ارتفاع یک متری،یه ارتفاع سه متری دیدم دلم هررری ریخت...

پ.ن: تو رو خدا یکی بیاد به من بگه نمی خواد درس بخونم.من هر وقت میرم که درس بخونم حالم بد میشه به خدا :(

امروز رفتم با یکی برای کار صحبت کردم.کار توی یه مدرسه.مسئول سایت خبر رسانی مدرسه و مسئول پایگاه داده شون...با همه چیزش موافقم.حقوق کمش، 5 روز در هفته اش، ساعت کاری صبح علی الطلوعش...فقط اینکه گفت یکی رو می خوان که روش سرمایه گذاری کنند که سال بعد توی مدرسه شون بشه یه حالت کمک مشاور...هیچ وقت این شغل آینده ای نبوده که واسه خودم تصور می کردم...یا باید بهشون بگم که سال بعد نمی مونم...یا اینکه برم و آخر سال تحصیلی ول کنم کار رو، که نمی دونم،شاید یه جورایی نا مردیه...ولی احتیاج دارم واقعا به یه منبع در آمد...

پ.ن: این روزها چرا اینجوریه؟خاصیت روزهای پاییزه یا چیز دیگه ست؟انگار همه ی شادی ها مرده...انگار همه جا سیاه و سفیده...من پاییز رو دوست دارم...ولی نه این جوری :(

چندیست این احساس خود شورای حل اختلاف بینی مزمن دارد خفه ام می کند ها...ولی نمی دانم چرا این وسط روابط خودم با دیگران هیچ کدامشان حل نشده،فقط اختلاف شده...
بد دارم مصمم می شوم که مثل آدم بروم پی یک چیزی که دوستش دارم...بر خلاف همه ی این سال ها که بین این همه چیز نفرت انگیز زندگی کردم...

پ.ن: خودم بدتر می دانم که جراتش را ندارم...
پ.ن 2 : گردن ما هم پایین است.کف پامان بالا...هرکس خواست پس گردنی بزند،هرکس خواست فلک کند...ولی من تا آخر عمر هم زورکی به اقتصاد علاقه بند نخواهم شد...

انگار شده یه کار تکراری...که هر بار قبل از شروع امتحانات و موقع درس خوندن...یه دور بشینم به این فکر کنم که چرا اصلا من باید این رشته ی مزخرف رو بخونم؟؟؟بعدش هزار و یکی دلیل منطقی و غیر منطقی واسه خودم میارم واسه ادامه دادن همین...که دوباره یه سوال ساده میاد که چرا نباید اینو ول کنم و برم دنبال چیزی که دوستش دارم؟؟؟ دوباره روز از نو و روزی از نو...خودم می دونم...بعد 4 سال...دیگه شهامت ول کردن این رو ندارم...اگه داشتم هم می گفتم این همه عمرم رو به خاطرش تلف کردم.حداقل یه مدرکی ازش بگیرم...ولی حالا که هر بار کتاب رو باز می کنم و حقوق بازرگانی رو می بینم که نمی فهمم چرا وقتی کتابش هست ما باید حفظش کنیم...نمی فهمم چرا تربیت بدنیمون کتاب داره...نمی فهمم توی کتاب وقتی گفته اصل قضیه اینه،ولی به نظر من درستش اینه،اون وقت کدوم رو واسه امتحان باید بلد باشم...
بعضی وقت ها فکر می کنم دلیل همه ی این ها نداشتن یه همدمه،یکی که امید آدم باشه...(آخ آخ...الان مامان اینجا بود چنان حرف از تعدد دوست دخترهای من می زد که دیدنی بود :دییی مثلا در برنامه ی ارائه شده ی مامان،گلاب به روتون،عادله هم دوست دختر من حساب میشه،چون وبلاگش رو می خونم :))))) دیگه با کسی حرف زدن که واویلا!!!‌)
هنوز...از تابستون تا حالا...درباره ی عشق فکر می کنم...دوست داشتن...ازدواج...ولی به نتیجه نمی رسم...اینکه عشق چیه...اصلا آدما کی می فهمن که واقعا عاشق شدن...آدم با یکی که عاشقش باشه فقط ازدواج باید بکنه؟یا همینجوری بری خواستگاری یکی که تا حالا ندیده بودیش و نیم ساعت حرف بزنی و متوجه بشی که باهاش کلمه ی تفاهم رو یه معنی تازه میدی و بعدشم یه آژانس می گیری میری محضر و خلاص (به کسر خ)...نمی دونم...فقط اینکه خودم داره پدرم در میاد از این بلاتکلیفی...از این همه سوالی که جوابشون رو نمی دونم...از این ترسو بودن خودم که وقتی به یه کاری فکر می کنم،عوض مهم بودن خودم،به این فکر می کنم که حوصله ی حرف و غرغر هیچ کس رو ندارم واسه کارهای مورد علاقه ام،پس بی خیال اون کار میشم...نمی دونم...