زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

بابا می گفت بقیه اش اینه: آواشلارون سارالماسون سلماسون...
بدجوری هوس کردم بشینم حیدر بابا بخونم :)

پ.ن: 1 ساعت نمیشه که از سفر رسیدم :)

دایی بابام یه عکس داره از حیدر بابا،که خودش پشت عکس رو نوشته و امضا کرده.
بابام یه بار اومده درستش کنه ، چسب پشتش رو کنده و نوشته ها داغون شده...حالا نه می توه درستش کنه، نه دلش میاد بره بگه که عکسه خراب شده...

داریم میریم مسافرت.شاید تا شنبه،شایدم تا یک شنبه...

گئلوم ئو وخلری ایستیر...ئو گزل گونلری...ئو گجلری...

حس می کنم وقت فرار رسیده بازم...خانه به دوش شدم...هر چند ماه یه بار،کل خاطراتم رو بر می دارم،راه می افتم و میرم یه جای دیگه می ذارمشون زمین...حس می کنم بازم وقت اسباب کشیه...

پ.ن: کسی جز تو نشنید هنگامی که صدا می زدم...

پنجشنبه سر کلاس فرانسه استاد یه سری لغات رو گفت.توی تمرینی که نوبت من بود با اینکه جواب رو می دونستم یه لغت بود که معنیش رو نمی دونستم.بهش میگم معنیش چی میشه.میگه یه چیز تو مایه های قصه ی حسین کرد و لیلی زن بود یا مرد!!!
میگم خیلی ممنون.میگه حالا سوال رو جواب بده.زیر لب میگم لوسی واسه شستن دندوناش میره توی لیلی.بغل دستیم می زنه زیر خنده.میگه چی؟بلند میگم میره دست شویی...

مطمئنم اون شب هرکس بهم گیر می داد دعوام می شد...مطمئنم...