روز نبود، شب هم نبود. نیمهتاریک بود. حتی گرگ و میش هم نبود، هوای نیمهروشنِ لعنتیِ دمِ غروب بود. زمستان نبود، تابستان بود. سکوت نبود، صدا بود، هیاهو بود، بلندی مبهم بوق ماشینها و صدای موتورها بود. تنهایی نبود، انگار وسط شلوغترین خیابان دنیا بود. خنده نبود، اشک بود. آغاز نبود، پایان بود. خوبیها مُرده بودند انگار و هرچه بود، بهرهای از خوبی نبرده بود. تنها خوب دنیا تو بودی که دیگر نداشتمت. همانجا، وسط نهروشنایی و نهتاریکی، وسط گرمای طاقتفرسای تابستان، توی همهی شلوغیها و هیاهوها و انگار وسط تنههای نگاه همهی آدمهای اطراف، با چشمهای خیس و قرمز، در آغاز همهی پایانها، بوسیدمت..
پ.ن: تمام شدم..